بخشی از رمان “انقلاب و کیک توت فرنگی”
کامران از پشت میز کارش بلند شد و به طبقه بالا رفت. وارد اتاق کار خود شد و در را پشت سر خود بست. از حاشیه کتابهایی که روی زمین ولو شده بودند، خود را به کتابهای تبعیدی رساند. چند کتاب را جابهجا کرد و همانجا کنار کتابهای تبعیدی روی زمین نشست. نگاهش از روی عنوان کتابها لغزید و ناگهان روی کتاب اشعار مایاکوفسکی متوقف ماند. چند شب پیش که غمی ناشناخته بر روح و جانش چنگ انداخته بود، هوس کرده بود نگاهی به اشعار مایاکوفسکی بیاندازد. گمان نمیکرد که کتاب شعر مایاکوفسکی نیز سرنوشتی مثل کتابهای تبعیدی پیدا کرده باشد. او برای ادبیات ارزش ویژهای قائل بود.
او از اینکه توانسته بود این کتاب را بیابد، احساس خوشحالی میکرد. بیاختیار کتاب را ورق زد و بیاختیار یاد خودکشی مایاکوفسکی افتاد. او رد پای رنج و غم را در اشعار مایاکوفسکی دیده بود اما هیچگاه تا پیش از آن درباره رنج و درد مایاکوفکسی و خودکشی او نیاندیشیده بود و علت آن را هرگز جویا نشده بود. شنیده بود که مایاکوفسکی در واپسین سالهای زندگیاش ممنوع الخروج شده است، اما حتی این موضوع نیز به تردیدهای او نسبت به مشروعیت حکومت استالینی دامن نزده بود.
کامران از بیتوجهی خود احساس شرم کرد. از خود پرسید که مگر نه آنکه مرگ خشنترین شکل نقد زندگی است؟ از خود پرسید مایاکوفسکی به چه زبانی میبایست شرایط نابسامان اجتماعی دوران استالینی را نقد میکرد، تا او و نسل او متوجه میشدند؟ از اینکه در سایهی آن شیفتگی بیمار گونه، در سایهی آن رویکرد ایدئولوژیک به آدم و عالم و بیآنکه پرسشی در ذهن او شکل گیرد، توانسته چشمان خود را بر روی همهی آن جنایات ببندد، احساس شرم کرد. و از اینکه سرودهی ناتمام مایاکوفسکی که همان زندگی بد فرجام او بود، را نخوانده رها کرده بود، بر خود لرزید. او از جای خود برخاست و کتاب را از ردهی کتابهای تبعیدی جدا کرد و با احترام بسیار در بین کتابهای ادبی و شعر، در تنها قفسهی این اتاق که درهای شیشهای داشت، گذاشت.
اولین باشید که نظر می دهید