رفتن به نوشته‌ها

انتشار فصل به فصل رمان “انقلاب و کیک توت فرنگی”

فصل دوم: 
خواب همچون یک رویا


(دوشنبه، ساعت یک و نوزده دقیقه بامداد)


کامران لیوان خالی شراب را در تاریکی اتاق با احتیاط تمام روی پاتختی گذاشت. چشمانش سنگین شده بودند، ولی نه آنقدر سنگین که بتواند بخوابد. خواب آرامی نداشت. شب‌ها هر وقت از خواب برمی‌خاست یا دستخوش بیدارخوابی می‌شد، یاد بزرگی پروستات خود می‌افتاد.
چگونه می‌توانست از بزرگی پروستات خود غافل شود؟ بی‌اختیار پا می‌شد و به دستشویی می‌رفت. ساعت‌ها قبل از خوابیدن از نوشیدن آب یا چای و قهوه خودداری می‌کرد. تنها چیزی که قبل از خواب و در حین جدال با بی‌خوابی می‌نوشید، شراب، ودکا، ویسکی و یا حتی ترکیبی از آن‌ها بود. از شراب شروع می‌کرد، به ودکا پناه می‌برد و اگر ودکا هم کارساز نمی‌شد، به سراغ شیشه ویسکی می‌رفت.
می‌گفت: «سود برخاسته از تاثیر الکل بر خون بیشتر از زیان ناشی از پر شدن مثانه است.» اما مثانه‌اش چه پر بود و چه نه، در طول شب چند باری بزرگی پروستات را به یاد او می‌انداخت. او چاره دیگری نداشت مگر فرمان بردن از پروستات خود. پروستاتی که تمام نیروی روزانه خود را ذخیره می‌کرد تا شب‌ها بزرگی خود را به رخ او بکشد.
مقاومت بی‌فایده بود. باید پا می‌شد و به دستشویی می‌رفت. تصور اینکه باید به دستشویی برود برای بر هم زدن خواب و آرامش او کفایت می‌کرد. این را بارها تجربه کرده بود. پایش را دراز کرد. صدای افتادن چیزی از روی تخت به این مقاومت بی‌نتیجه خاتمه داد. نیم خیز شد و چراغ پاتختی را بار دیگر روشن کرد. بدن خود را در همان حالت نیم خیز، به سمت جلو خم کرد تا متوجه بشود، چه چیزی روی زمین افتاده است. شلوارش بود. لباس‌هایش را همیشه روی طرف چپ تخت می‌انداخت، آن جایی که پیش از آن سودابه می‌خوابید و اکنون خالی بود.
سرگیجه داشت. به‌درستی نمی‌دانست که آیا این سرگیجه برخاسته از پریشان‌خوابی شبانه است یا ناشی از تاثیر الکل و شاید هم محصول مشترک هر دو. پیش از روشن کردن چراغ دستشویی، لحظه‌ای به دیوار تکیه کرد و بخشی از وزن خود را بر روی دیوار ریخت تا از رنج پاهایش بکاهد.
لحظه‌ای در برابر آینه ایستاد. زیرِ چشمان پیرمرد گود افتاده بود. با انگشتِ اشاره‌ی دو دست خود، پوست آویزان شده‌ی زیر چشمانش را به سمت گوش‌هایش کشید. دیدن چشمان کشیده‌ی پیرمرد لبخند گذرایی را روی لبانش سُراند. شبیه به مومیایی یکی از راهبان بودایی شده بود. همان مومیایی که او سال‌ها پیش در یکی از معبدهای تایلند دیده بود.
گاهی که به چهره‌ی خود در آینه نگاهی می‌انداخت با تصویر خود احساس بیگانگی می‌کرد. احساس می‌کرد غریبه‌ای در آن سو به او زُل زده است و او هیچ نمی‌داند که در سر آن دیگری چه می‌گذرد. نگاه او گاهی چنان نافذ بود که باعث وحشت کامران می‌شد؛ دچار دلهره می‌شد، تپش قلب می‌گرفت و بدنش گرم و سرد می‌شد. در چنین لحظاتی، احساس می‌کرد پاهایش سست و بی‌رمق می‌شود. دست‌هایش را بر لبه‌ی دستشویی ستون می‌کرد، سرش را پایین می‌انداخت و سپس برای آن تصویر نیمه آشنا و نیمه بیگانه شکلکی در می‌آورد و تصویر از دیدن این شکلک کودکانه گاهی خشمگین می‌شد و گاهی به خنده می‌افتاد.
از خود می‌پرسید: «آیا ممکن است که آدم بتواند کاری بکند که تصویرش را بخنداند یا مثلا اشکش را دربیاورد؟ یا شده که تصویرت شکلک دربیاورد و تو را بخنداند؟» او همه‌ی این‌ها را شخصا تجربه کرده بود.
به خود گفت: «این پیرمرد من را خیلی خوب می‌شناسد. از همه‌ی رازهای زندگی من خبر دارد. او را نمی‌شود فریب داد. به او نمی‌شود دروغ گفت. از او نمی‌شود چیزی را پنهان کرد. او حتی من را بهتر از خودم می‌شناسد. همیشه آنجاست. هر بار که سرم را بلند می‌کنم، او را همانجا می‌بینم. آنجا ایستاده و به من زُل زده. با آن موهای سفیدش. چهره‌اش را تا به یاد دارم، پر از چین و چروک بوده. قیافه‌اش هیچگاه تغییر نکرده. جوان‌تر هم که بودم، هر وقت سرم را بلند می‌کردم، او را با همین موهای سفید و چین و چروک نشسته بر چهره‌اش می‌دیدم. یا شاید باید بگم که او به من نگاه می‌کرد. با همان چهره‌ی جدی و با آن چین و شکنی که بر پیشانی‌اش نقش زده بود. آنجا ایستاده بود و من را داوری می‌کرد. به ندرت پیش می‌آمد که بتوانم با گفتن چیزی یا در آوردن شکلکی او را به خنده بیاندازم. اما او بارها آسمانِ دلِ من را ابری کرده بود. گاهی پیش می‌آمد که با خودم ناصادق بودم و سعی داشتم خودم را بفریبم. اما کافی بود نگاهش به من بیافتد و من را شرمنده کند. این پیرمرد من را خیلی خوب می‌شناسد.»
به اتاق خواب بازگشت. به خود گفت: «نباید در برابر اهریمن بی‌خوابی تن به شکست بدهم. او نمی‌تواند نعمت خواب را از من بگیرد.»
این جمله را تقریبا هر شب و هر شب چند بار تکرار می‌کرد و هر بار به خود می‌گفت که اراده‌اش قوی‌تر از آن افکار شیرازه گسیخته‌ای است که به‌ویژه شب‌ها چون موجودی شرور برای پیکار با او به میدان می‌آید. اما هر شب ناگزیر می‌شد طعم شکست را بچشد و به ناتوانی خود اعتراف کند.
هر بار که بی‌خوابی به سراغ او می‌آمد، یاد این سخن نیچه می‌افتاد که گفته بود، برای برخی از انسان‌ها خوابیدن تبدیل به آرزو می‌شود. به آیدا گفته بود: «وقتی آدم پا به سن می‌گذارد، مجال زیادی برای آرزوهای ریز و درشت نمی‌ماند. کار به جایی می‌رسد که خوابی آسوده یا حتی گوارشی راحت برای او تبدیل به آرزو می‌شود.»
آیدا سکوت کرده بود، ولی از اندیشیدن به تحقیر نهفته در این آرزوهای کوچک بر خود لرزیده بود و با پدرش همدردی کرده بود.
گاهی به محض آنکه چشمانش را می‌بست و آرزو می‌کرد سلو‌ل‌های عصیان‌زده‌ی مغزش دست از سر او بر دارند و به او اجازه دهند که ساعاتی بخوابد، یاد سخن شوپنهاور می‌افتاد که خواب را با مرگ مقایسه کرده و گفته بود که خواب برای انسان از جنس مرگ است و آدم با قرض کردن این بخش از مرگ می‌کوشد تا تداوم زندگی را برای خود ممکن سازد.
یاد این سخن شوپنهاور می‌افتاد که گفته بود آدم برای زنده ماندن به مرگ نیاز دارد و به آن پناه می‌برد. کودک که بود، اقدس خانم، مادرش، بارها درباره پدرش گفته بود: «پدرت عین مرده‌ها می‌خوابد.» او تردید نداشت که مادرش حتی اسم شوپنهاور را نشنیده است، ولی اقدس خانم به‌رغم آن درباره‌ی خواب به همان نظری رسیده بود که شوپنهاور از آن سخن گفته بود.
آن شب نیز اهریمن بی‌خوابی قوی‌تر از شوپنهاور بود. حتی زُل زدن به لکه‌ی نور هم نتوانسته بود باعث بازگشت خواب به بستر او شود. نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت. عقربه‌های شب‌نما در تاریکی محو شده بودند. به‌رغم تاریکی، مطمئن بود که روز دیگری شروع شده است. بر روی تخت نیم خیز شد و چراغ پاتختی را مجددا روشن کرد. لیوان شرابش هنوز روی پاتختی بود و شیشه‌ی شراب نیز کنار تختش قرار داشت. شیشه را در برابر نور چراغ پاتختی گرفت. هنوز چند جرعه‌ای شراب در شیشه وجود داشت. لبخندی زد و لیوانش را پر کرد.
پیش از خاموش کردن چراغ‌، با چشمانی نیمه‌ باز نگاهی گذرا به اتاق خود انداخت. به امپراتوری تنهایی‌اش. همه چیز سر جای خودش بود. پیراهن‌ها و شلوارهای آویزان به رخت‌آویز روی در، لباس‌های روز قبل در گوشه‌ای از تخت، کاغذهای ولو شده‌ی روی میز کار، کتاب‌های نیمه باز و بادی که با سماجت شاخه درخت رُز را به شیشه‌ی پنجره اتاق می‌کوبید.
چراغ را خاموش کرد و به نوشیدن شراب در تاریکی ادامه داد. با هر جرعه شرابی که می‌نوشید، چشمانش را بیش‌تر و محکم‌تر می‌بست و به خود تلقین می‌کرد که چشمانش هر لحظه سنگین و سنگین‌تر می‌شوند. تصور می‌کرد که الاهه‌ی خواب همچون گرمایی جادویی از سر انگشتان پاهایش به پیکر او رخنه کرده و آرام آرام در وجودش جاری می‌شود. اما این تصور شاعرانه از خواب نیز نتوانست سلول‌های بیدار و آشفته‌ی مغزش را بفریبد. او می‌دانست که باید آنقدر وول بخورد و آنقدر باید به لکه‌ی نور زُل بزند، تا عاقبت خسته بشود و به خواب برود.
چشمان خود را بست، اما تصویر آشفتگی حاکم بر امپراتوری تنهایی‌اش در ذهنش هنوز زنده بود. آن آشفتگی مرموزی که هم روح او را می‌آشفت و هم چون نوایی آشنا، باعث آرامش او می‌شد.
نظم من درآوردی او مجموعه‌ای منظم از بی‌نظمی‌ها بود. نظمی که برای دیگران قابل فهم نبود. از نگاه دیگران همه چیز نامرتب به نظر می‌آمد. گرچه کمتر کسی این موضوع را به زبان می‌آورد، اما او در نگاه‌های معنا‌دار آن‌ها می‌توانست متوجه پیام‌های ناگفته‌شان بشود.
کمتر کسی به خانه او می‌آمد. اما اگر کسی به طور ناگهانی و بدون اطلاع قبلی می‌آمد نمی‌توانست نگاهش را از این نظم درهم و برهم حاکم بر خانه بدزدد. چگونه می‌شد این چیدمان سنت‌شکنانه و این هرج و مرجِ کمابیش آنارشیستی حاکم بر اتاق خواب او را ندید؟ چگونه می‌شد کاغذهایی که روی میز کار او ولو شده‌ بودند را ندید یا نگاه از ظرف‌های کثیف تلنبار شده در آشپزخانه برگرفت؟ چگونه می‌شد چشم بر روی شیشه‌های خالی و نیمه‌پر آبجو و شراب در کنار یخچال بست و پیراهن‌ها و شلوارهایی که او به در و دیوار خانه آویزان کرده بود را ندید؟ این شلختگی فراگیر چیزی نبود که از نگاه کسی پنهان بماند. خوشبختانه کمتر کسی پا به درون اتاق خواب او می‌گذاشت. اتاقی که کامران هر وقت در آن بود، در آن را باز می‌گذاشت و هر وقت آن را ترک می‌کرد، در را پشت سر خود می‌بست.
یکی از معدود کسانی که حق ورود به این اتاق را داشت، “اینا” بود. اینا زنی لهستانی بود که هر هفته یکبار برای نظافت به خانه‌ی او می‌آمد. خانه را جارو می‌کرد، توالت‌ و دستشویی‌ها را نظافت می‌کرد، ظرف‌ها را می‌شست و شیشه‌ پنجره‌های‌ اتاق خواب، اتاق مهمان و سالن را تمیز می‌کرد. کامران به اینا به هر زبانی که بود فهمانده بود کاری به تخت، میز، کتاب‌ها و کاغذها نداشته باشد. اینا هم تقریبا چشم بسته، گستره مجاز را نظافت می‌کرد و می‌رفت. یاد گرفته بود طوری اتاق خواب او را تمیز کند که نظم حاکم بر آن دست نخورده بماند. نظمی سرشار از آشفتگی و پریشانی که او به آن خو گرفته بود.
آیدا نیز برای سرکشی به هر گوشه‌ای از خانه نیازی به کسب اجازه از پدر خود نداشت. سری به اتاق سابق خود می‌زد که اکنون تبدیل به اتاق مهمان شده بود. هدف او از این کار، کنترل و بازرسی تمیزی و نظافت این اتاق نبود، بلکه بیشتر می‌خواست سری به خاطرات گذشته‌اش بزند. لحظه‌ای پشت پنجره اتاق می‌ایستاد و به باغچه نگاه می‌کرد. دیدن این تصویر آشنا حس مطبوعی در او برمی‌انگیخت.
آیدا ایام جوانی‌اش را در این خانه سپری کرده بود. یک بار کامران از دخترش درباره‌ی آن ایام پرسیده بود. می‌خواست بداند که آیا آیدا در این خانه احساس خوشبختی می‌کرده است. آیدا برای پدرش از خاطرات خود در این خانه سخن گفته بود.
آیدا سال‌های بحرانی دوران بلوغ خود را در این خانه گذرانده بود. او از این خانه خاطرات زیادی داشت‌، اما همه‌ی خاطرات آیدا از این خانه، خاطرات خوبی نبودند. آیدا واهمه‌ای از گفتن این موضوع به پدر خود نداشت. از خاطرات تلخ خود درباره‌ی دعواها و مشاجره‌های بی‌پایان والدین خود گفته بود.
به‌رغم آنکه صلحی پایدار بین پدر و مادرش حاکم بود، اما گاهی موضوعی کوچک و گاهی هم اختلاف نظر بر سر تربیت خود او، این دختر یاغی و سرکش باعث می‌شد جرقه‌ای بر خرمن نارضایتی‌های تلنبار شده بنشیند و بین‌شان غوغا شود. خاطرات مربوط به دعوا‌های سرسام‌آور پدر و مادرش بدترین خاطراتی بود که او از خانه پدری داشت. اما این خاطرات ربطی به این اتاق نداشتند. آیدا به پدرش گفته بود که در آن ایام صدای موسیقی را بلند می‌کرده تا صدای پدر و مادرش را نشنود. خاطرات بد او از این خانه، پشت در همین اتاق شروع می‌شدند و همانجا نیز تمام می‌شدند.
آیدا وقتی به خانه پدرش می‌آمد، گاهی هم به داخل اتاق خواب او سرک می‌کشید. ساندرا‌، نوه کامران نیز به هر کجا که می‌خواست می‌توانست برود. ساندرا حتی اجازه داشت روی تخت پدر بزرگ ورجه وورجه کند و بالا و پایین بپرد.
آیدا مشکلی با بیان نارضایتی خود از وضعیت آشفته حاکم بر خانه نداشت. اما چون حساسیت پدر را می‌شناخت، هرگز به خودش اجازه نمی‌داد تغییری در این هرج و مرجِ منظم بدهد. کامران گفته بود که این طور راحت‌تر است و راحتی پدر برای او بسیار مهم بود.
حین نوشیدن شراب یاد “هایکه” افتاد. یاد آن روزی که هایکه نظم زندگی او را بر هم زده بود. حدود سه سال پیش بود. از رابطه دوستی‌اش با هایکه مدت زیادی نمی‌گذشت. یک بار، زمانی که کامران برای انجام برخی امور اداری خانه را صبح زود ترک کرده بود، “هایکه” دلش برای او سوخته بود. هایکه دقیقا همان کاری را کرده بود که معمولا یک زن آلمانی در چنین شرایطی نمی‌کند. او اتاق خواب کامران را تمیز کرده بود.
هایکه شیشه‌ها را از کنار تخت و پاتختی جمع کرده بود، لیوان‌های‌ شراب و آبجو را شسته و خشک کرده بود. لباس‌‌های تمیز و کثیف را از هم جدا کرده بود و شاید برای نخستین بار پس از سال‌ها روتختی مچاله شده را مجددا روی تخت پهن کرده بود. دستی هم به سر و روی کمدها کشیده بود. اما تنها چیزی که هایکه انتظارش را نداشت خشم کامران از مشاهده یک اتاق خواب تمیز و منظم بود.
منتظر بود که کامران پس از ورود به اتاق خواب از سر قدرشناسی و رضایت خاطر هم که شده او را در آغوش بگیرد و ببوسد. اما واکنش کامران چیز دیگری بود. او همیشه در اتاق خواب را می‌بست. به محض ورود به خانه متوجه شده بود که در اتاق خواب باز است. بی‌درنگ به سوی اتاق خواب خود رفته بود. باورش نمی‌شد که کسی ظرف سه یا چهار ساعت توانسته باشد کل نظم حاکم بر اتاق را بر هم زند.
پس از ورود به اتاق، چند لحظه‌ای زبانش بند آمده بود. همانجا، دمِ درِ اتاق خشکش زده بود. ساکت و بی‌حرکت، هاج و واج ایستاده بود و فقط نگاهش بود که از گوشه‌ای به گوشه دیگر اتاق می‌لغزید. به جای آنکه همه چیز سر جای‌ خودش منجمد شده باشد، این بار این خود او بود که در همان آستانه‌ی در منجمد و خشک شده بود. سپس از کوره در رفته بود و صدایش بلند و بلندتر شده بود.
ناراحتی او پس از دیدن میز کارش به اوج خود رسیده بود. هایکه کاغذها و دست‌نوشته‌ها را جمع کرده بود و کتاب‌های نیمه بازی که روی میز نسبتا بزرگ ولو شده بودند را بسته بود و در گوشه‌ای از میز روی هم کوپه کرده بود. روی میز را دستمال کشیده و گردگیری کرده بود.
واکنش عجیب و به دور از انتظار کامران باعث رنجش هایکه شده بود. کیفش را برداشته بود، پالتویش را پوشیده بود و در را پشت سر خود به‌شدت به هم کوبیده بود و رفته بود. گرچه رابطه آن‌ها به پایان نرسید، اما عذرخواهی‌ها و توضیحات کامران نیز هرگز نتوانست رابطه آن‌ها را عادی کند. رنجیدن در دوران سالمندی مثل قهرها و آشتی‌های دوران جوانی نیست که به گونه‌ای مداوم اتفاق بیافتند و هر بار از یادها پاک بشوند. در ایام پیری، پای رنجش که به رابطه‌ای باز شد، همانجا در گوشه‌ای از روح و روان آدم خیمه می‌زند و می‌ماند و هرگز فراموش نمی‌شود.
افتادن شلوار، رشته‌ی افکارش را به لباس‌هایی کشاند که سمت چپ تخت ولو بودند. روی تختخواب دونفره در دوران جدایی، جا برای بسیاری از چیزها هست. این هم بخشی از امکانات جدیدی بود که او پس از جدایی‌اش از سودابه و لحظه به لحظه کشف کرده بود. امکان استفاده مضاعف و حتی چند گانه از هر چیز. کافی بود که او مغز خود را به کار می‌گرفت و از بار گران هستی‌اش می‌کاست. و قوه‌ی اندیشیدن دقیقا همان چیزی بود که او از آن نصیب فراوانی برده بود. همان قوه‌ای که هم به زندگی‌اش معنا می‌بخشید و هم زندگی‌اش را تباه می‌کرد.
بلند شد و پیش از آنکه به توالت برود، شلوارش را از روی زمین بلند کرد و روی صندلی میز کارش گذاشت. میز کارش را پس از آنکه سودابه او را ترک کرده بود، به اتاق خواب آورده بود. میز را کنار پنجره گذاشته بود. پنجره‌ای که به سوی باغ باز می‌شد.
روزها هر دو تخته‌ی پردهِ پنجره‌ی اتاق را کنار می‌زد، پشت میزش می‌نشست و مشغول کار می‌شد. وقتی دلش می‌گرفت، نگاهش را از بالای مانیتور کامپیوترش به سمت درختان باغ می‌سُراند. چقدر این درختان را دوست داشت. آن کاج‌های قدیمی و بلند و آن درخت کاملیا با گل‌های سرخ و صورتی رنگش در ایام بهار را دوست داشت و از همه‌ی آن‌ها بیشتر، آن درخت رُز پشت پنجره را.
پنجره اتاق کارش اما رو به گاراژ باز می‌شد. اتاق کاری که پس از جدایی‌اش به انبار کتاب‌هایش تبدیل شده بود. اتاق کار او، تنها اتاق خانه بود که پنجره‌اش رو به باغ نبود. حتی “هابی‌روم” سودابه آفتابگیر و روشن بود، با منظره‌ای سرشار از گل‌های کوکب و اطلسی. در مقابل، اتاق کار او تاریک بود.
یکی دو بار، در همان روزهای نخست پس از آمدن به این خانه، ناخشنودی خود را از این بابت بیان کرده بود. پرسیده بود که چرا از این خانه‌ی نسبتا بزرگ، چنین اتاقی نصیبش شده است. پرسشی که نتیجه‌ای در پی نداشت و تنها باعث رنجش سودابه شده بود. سودابه گفته بود:
«تو که تمام روز خانه نیستی. غروب‌ها هم که خیلی زود هوا تاریک می‌شود. پس چه فرقی می‌کند که پنجره اتاق به روی باغ باز بشود یا به روی گاراژ؟»
اما به باور او، اینکه پنجره اتاق به کدام سو باز شود، خیلی مهم بود. مهم حتی دیدن گل‌ها نبود. مهم باور داشتن به وجود آن‌ها در آن سوی پنجره بود. و این چیزی بود که سودابه نمی‌توانست درک کند.
کامران چند باری خواسته بود که برایش میز کوچکی در گوشه‌ای از اتاق خواب بگذارند. آنقدر کوچک که هیچ تغییری در آرایش اتاق ندهد. اما سودابه همیشه مخالف انتقال میز کار به اتاق خواب بود. می‌گفت اتاق خواب، جای خوابیدن است و نه کار کردن. می‌گفت دیدن این همه کتاب و کاغذ می‌تواند باعث بدخوابی آدم بشود. می‌گفت میزِ کار کوچک و بزرگ ندارد. همین که در گوشه‌ای از اتاق خواب قرار بگیرد، چیدمان، هماهنگی و چهره اتاق را کاملا خراب می‌کند.
افزون بر آن، شب‌هایی که کامران بی‌خوابی به سرش می‌زد، اگر میز کارش در اتاق خواب می‌بود، نمی‌توانست فارغ بال پشت میزش بنشیند و کار بکند. ناگزیر می‌بایست آرام و بی‌صدا اتاق را ترک کند. سعی می‌کرد خواب سودابه را بر هم نزند. آهسته و پاورچین از پله‌ها بالا می‌رفت و خود را به اتاق کارش می‌رساند. اما حالا، نیازی به رعایت سکوت نبود. هر وقت اراده می‌کرد، می‌توانست پشت میزش بنشیند و هر وقت خسته می‌شد، می‌توانست روی تختش دراز بکشد. می‌توانست گرامافونش را روشن کرده و صدای موسیقی را هم هر چقدر دلش می‌خواست بلند کند. آنقدر بلند که خودش هم کلافه شود.
از دستشویی که برگشت، مستقیم رفت و پشت میز کار خود نشست. پیش خود فکر کرد بهتر است چند سطری بنویسد تا چشمانش سنگین شوند. چراغ مطالعه روی میز کار را روشن کرد. دکمه کتری برقی را زد. قلمش را برداشت و نوشت: «شب بود. یک شبِ سرد. باد پشت پنجره‌ی اتاق زوزه می‌کشید…»

لینک مربوط به فصل اول: 

منتشر شده در فرهنگ

نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *