رفتن به نوشته‌ها

فصل سوم: یک تماس کوتاه

انتشار فصل به فصل رمان “انقلاب و کیک توت فرنگی”

(دوشنبه، ساعت هفت و چهل و هفت دقیقه بامداد)


تلفن زنگ زد. صدای زنگ تلفن کامران را از خواب سحرگاهی بیدار کرد. او آباژور روی پاتختی‌اش را روشن کرد و نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت. این تلفن بدهنگام او را غافلگیر کرده بود. این تماسِ پیش بینی نشده نظمی که او برای آن روز از زندگی خود تعریف کرده بود را برهم زده بود. او پازل روزش را چیده بود. تصویری شبیه هر دوشنبه‌ی دیگر. اما کسی آمده بود و قطعات چیده شده‌ی آن پازل را به هم ریخته بود. کسی آمده بود تا سرنوشت آن روز را مستقل از اراده‌ی او رقم بزند.
از خود پرسید: «این چه موقع زنگ زدن است؟» دست راستش را زیر بدنش ستون کرد و خودش را از لبه‌ی تختخواب بالا کشید. نورِ کم ‌رمقِ سحرگاهی از گوشه‌ی پرده‌ی کلفت، اتاق را اندکی روشن کرده بود. تابلوی “شب پر ستاره” هنوز در تاریکی اتاق غرق شده بود. اما اثری از لکه‌ی نور چراغ خیابان بر دیوار و حاشیه تابلو نبود و این حکایت از پایان شب داشت. صبح‌ها، به محض آنکه هوا اندکی روشن می‌شد، چراغ‌های شهر خاموش می‌شدند. با خاموش شدن چراغ‌های خیابان، لکه‌ی نور هم محو می‌شد. او در تاریکی اتاق، تداوم یا سپری شدن شب را در پیام این لکه‌ی نور می‌دید. گوشی را برداشت. آیدا بود.
تلفن را شب‌ها روی پاتختی می‌گذاشت. به خود می‌گفت: «آدم باید تلفن را برای لحظات اضطراری نزدیک خودش بگذارد.» اعترافی پوشیده برخاسته از ترس و واهمه از مرگ و ناخوشی یا از وحشت شنیدن یک خبر بد. اعترافی که او از بیان صریح و آشکار آن طفره می‌رفت. بارها در جمع دوستان خود گفته بود: «مرگ فصلی از زندگی است. حتی یک بیماری سخت نیز فصلی از همان زندگی است. آدم باید با مرگ و بیماری برخوردی طبیعی داشته باشد.»
تکرار این جملات و تلاش او برای مهار آن نگرانی که همچون یک مایع لزج از در و دیوار خانه‌اش سرازیر بود، کمک چندانی نبود. بعضی از شب‌ها دچار اضطراب می‌شد. بی‌دلیل عرقی سرد بر پیشانی‌اش می‌نشست و گمان می‌کرد به آخر بازی رسیده است و از وحشت ناشی از مرگ بر خود می‌لرزید.
گاهی هم تصور می‌کرد که سقف و دیوارهای اتاق لحظه به لحظه به او نزدیک می‌شوند. حتی گاهی احساس خفگی به او دست می‌داد. ضربان قلبش شتاب می‌گرفت. همان طور که روی تخت خوابیده بود، احساس سنگینی می‌کرد. احساس می‌کرد توان کندن این جسم سنگین از تخت در او از لحظه‌ای به لحظه‌ی دیگر کاهش می‌یابد. این احساس او را بی‌اختیار به یاد رمان مسخ کافکا می‌انداخت. گاهی این احساس مالیخولیایی و عجیب چنان او را در بر می‌گرفت که تصور می‌کرد با شخصیت اصلی آن رمان، یعنی با گریگور همخانه شده است.
کامران رمان مسخ کافکا را در دوران جوانی خوانده بود. گریگور سامسا شخصیت اصلی این رمان بود. فردی که زیر فشارهای زندگی و در سایه تنهایی بی‌پایان خود یک روز صبح تبدیل به یک حشره‌ی بزرگ می‌شود. او از تصور این حشره بزرگ که به پشت افتاده و قادر نیست از روی تخت بلند بشود، بارها خنده‌اش گرفته بود. پیش خود گفته بود: «چه ایده بامزه‌ای!» اما با تشدید تنهایی‌اش این تصویر دیگر باعث خنده او نمی‌شد.
در آن لحظاتی که تنهایی چون ردایی زبر و زمخت او را در بر می‌گرفت و تن و جانش را می‌آزرد، متوجه طنز گزنده‌ی نهفته در این تصویرگری خلاقانه‌ی کافکا می‌شد. از اینکه به سرنوشت گریگور گرفتار شود وحشت داشت. گاهی فکر می‌کرد که گریگور در همان اتاق خواب او حضور دارد و به او زُل زده و از او می‌پرسد تا کی می‌خواهد رنج برخاسته از تنهایی خود را پشت جملات قصار فیلسوفان پنهان کند؟
هرگاه حس تنهایی در او شدت می‌گرفت و بادِ خاطراتِ تلخ گذشته در کوچه پس کوچه‌های روح او زوزه می‌کشید، برای همخانه‌ای خود، برای گریگور سامسا درد دل می‌کرد. با صدای بلند با خودش حرف می‌زد. آنقدر بلند که گریگور هم بشنود. گریگور چیزی نمی‌گفت. شنونده خوبی بود. با صبر و حوصله فراوان، گوشه‌ی اتاق، پشت پرده کز می‌کرد و به مونولوگ او گوش می‌داد. کامران سفره‌ی دل خود را در برابر همخانه‌ای‌اش می‌گشود و آنقدر حرف می‌زد تا سبک شود.
دهانش خشک شده بود. مزه‌ی تلخ به جای مانده از طعم گس شراب شبانگاهی روی زبانش سنگینی می‌کرد. چشمانش می‌سوخت. سوزشی که در آمیزش با سردرد سحرگاهی برای او پدیده جدیدی نبود. این تماس تلفنی پیکر او را در بدترین لحظه‌ی روز غافلگیر کرده بود. در آن لحظه‌ای که همه‌ی دردها یکجا حضور دارند و هیچ دردی باعث فراموشی درد دیگری نمی‌شود.
از بیدار شدن با صدای زنگ تلفن متنفر بود. دوست داشت آنقدر بخوابد تا ادامه‌ی خواب غیرممکن شود. دلش می‌خواست به طور طبیعی بیدار شود. مثلا در اثر تابش نور یا در اثر سبک شدن خواب. در ایام بهار یا تابستان دوست داشت با آواز سحرگاهی پرندگان از خواب بیدار شود. هرگاه که با صدای آواز پرندگان از خواب بیدار می‌شد، حس خوشی به او دست می‌داد. گمان می‌کرد در دل طبیعت خوابیده است و نسیمی فرح‌بخش بر تن و جانش می‌وزد. مثل آن روزهایی که در دوران جوانی‌اش با دوستان و همرزمان به کوهنوردی می‌رفتند و گاهی شب را در کیسه خواب و چادر سپری می‌کردند.
توهمِ خوشِ خوابیدن در کوهسار یا در دشتی فراخ از دل خاطرات گذشته‌های دور زاده شده بود. او پناه گرفتن به سایه‌ی توهمی شیرین از زندگی را به تن دادن به واقعیت‌های تلخ این فصل از زندگی‌اش ترجیح می‌داد. او حق انتخاب برای حضور در فصل‌های زندگی را یکی از مزایای ایام پیری و دوره‌ی بازنشستگی می‌دانست.
هرگاه که در لایه‌های ضخیم تن‌پروری و تن‌آسایی فرو می‌رفت، به خود می‌گفت: «جوان که باشی، چاره‌ دیگری نداری مگر تن دادن به واقعیت‌های زندگی. زمان و مضمون زمان را دیگران برای تو تعیین می‌کنند. تو باید به فرمانروایی زنگ ساعت گردن بنهی و از برنامه‌ای که برای تو تعریف کرده‌اند، پیروی کنی. اما افراد سالخورده و بازنشسته می‌توانند برخی از واقعیت‌ها را دستچین کنند و آن دسته از واقعیت‌هایی که کمتر ملال‌آورند را انتخاب کرده و مابقی را از در خانه خود بیرون کنند.» می‌گفت: «آدم پیر که می‌شود، قدر توهم را بیشتر می‌فهمد.» سخنی که نمی‌توانست در حضور دیگران بر زبان آورد.
بزرگترین درد ایام پیری، خود پیری است و او می‌دانست که حتی با یاری توهم نیز نمی‌تواند از درد آن بکاهد. به‌ویژه اگر همدم آدم در ایام پیری، تنهایی باشد.
خواب آرامی نداشت. بیدار می‌شد، چیزی می‌خواند یا چند صفحه‌ای می‌نوشت و مجددا می‌خوابید. جرعه‌ای شراب می‌نوشید. گرامافونش را روشن می‌کرد و به ترانه‌ای قدیمی گوش می‌داد. چشم در چشم پیرمرد آن سوی آینه می‌دوخت. با گریگور درد دل می‌کرد. جرعه‌ دیگری شراب می‌نوشید و به امید آنکه سلول‌های عصیانگر مغزش آرام بگیرند، به لکه‌ی نور زل می‌زد. آن شب هم، نیمه‌های شب بیدار شده بود. چند سطری نوشته بود و دم صبح خوابیده بود و غرق در رویاهای سحرگاهی خود بود که تلفن زنگ زده بود.
آیدا از لحن پدر متوجه شد که او را بیدار کرده است. پوزش خواسته بود. کامران از دخترش دلجویی کرده و گفته بود که صبح زود بیدار شده، کمی کار کرده و پس از آن مجددا دراز کشیده و خواب نبوده است. حال آنکه وقتی تلفن زنگ زد، مست خوابِ خوشِ سحرگاهی بود. مست آن لحظه‌ای از شبانه روز که تداوم زندگی را برای او ممکن می‌ساخت. یک بار به مرتضی، به دوست قدیمی خود گفته بود: «می‌ترسم در اثر غلظت این پریشان‌خوابی مستمر، یک شب بخوابم و دیگر بیدار نشوم.»
این بار اما بیدار شده بود. آیدا متوجه شده بود که تماس تلفنی او باعث بیدار شدن پدرش شده است. پدرش اگر هشیار و بیدار بود، نیازی نداشت به دنبال واژه‌ها بگردد. هر وقت اراده می‌کرد، واژه‌ها آنجا به فراوانی در دسترس بودند. آیدا یک بار به او گفته بود که وقتی او را موقع سخنوری می‌بیند، احساس می‌کند که پدرش در باغ پر گل واژه‌ها در گشت و گذار است و از هر درختی شیرین‌ترین و زیباترین واژه‌ها را می‌چیند. او هشیار که بود، همیشه روان سخن می‌گفت. اما این بار چنان غافلگیر شده بود که حتی صدای آیدا را نشناخته بود و پرسیده بود: «شما؟»
تنفر او از بیدار شدن توسط زنگ تلفن بی‌علت نبود. یک بار به مرتضی گفته بود: «مهم نیست که چه ملودی و آوایی را برای زنگ تلفن خودت انتخاب کنی، زمانی که همین ملودی بیدارت بکند، حتی اگر زیباترین ملودی هم باشد، یک نوای گوش‌خراش است.»
ضمیر ناخودآگاه او بین زنگ تلفن در ساعات نامتعارف و یک خبر بد پیوند زده بود. به خود گفته بود: کمتر پیش می‌آید که کسی شبانه یا صبح زود برای دادن یک خبر خوب به کسی زنگ بزند و این تنها خبر بد است که روز و شب و وقت و بی‌وقت نمی‌شناسد.
دو خاطره‌ی تلخ نیز دست به دست هم داده بودند و چنین حسی را در او پدید آورده بودند. یک بار حدود سه سال پیش بود که خواهرش با صدایی لرزان از درگذشت مادرشان خبر داده بود. در آن هنگام، الیاف کلام و هق هق گریه در هم تنیده بودند تا این خبر دردناک را به گوش او برسانند. صدای خواهرش هر از گاهی در گوش او طنین می‌انداخت. خاطراتی که او از مادر خود داشت با این صدای پر از غم و اندوه همراه شده بودند. ممکن نبود او یاد مادرش بیافتد و صدای هق هق گریه خواهرش همچون موزیکِ متنِ خاطره‌ی حزن‌انگیزی به لحظه‌های او رنگ غم نزند.
خاطره‌ی تلخ دوم به خبر افتادن ساندرا از پله خانه و شکستن ساق پایش برمی‌گشت. آیدا زنگ زده بود. سراسیمه و آشفته حال بود. کامران هیچگاه دختر خود را چنین تجربه نکرده بود. آیدا گفته بود که ساندرا موقع پایین آمدن از پله‌ها پایش پیچ خورده و افتاده است.
کامران همیشه به این پله‌ی چوبی مدرنی که اتاق پذیرایی خانه‌ی دخترش را به طبقه بالا وصل می‌کرد، بدبین بود. او بی‌آنکه به آیدا چیزی بگوید، هر بار که این پله را می‌دید یا به آن فکر می‌کرد، نگران می‌شد.
آیدا گفته بود که ساندرا را به بیمارستان برده‌اند. حال و روز کامران از شنیدن این خبر به هم ریخته بود. از اینکه نگرانی خود را درباره آن پله‌ی مارپیچ و خطرناک با آیدا در میان نگذاشته بود، خود را مقصر می‌دانست و احساس گناه می‌کرد.
این دو خاطره‌ی تلخ باعث آن شده بودند که او از شنیدن زنگ تلفن در لحظاتی که در خواب بود، بهراسد. یک هراس دائمی که گوشه‌ای از ذهن او را تسخیر کرده بود. این بار هم صدای تلفن او را غافلگیر کرده بود و صدای گوش‌خراش این ملودی بار دیگر ترکش‌های روحی برخاسته از این دو خاطره را در سطح لحظه جاری کرده بود و باعث نگرانی او شده بود.
او عاشق مادرش و عاشق نوه‌اش بود. گرچه ساندرا با آن موهای خرمایی رنگ و پوست سفیدش بیشتر به یک کودک اروپایی می‌مانست، اما او در چهره نوه خود چیزی می‌دید که او را بی‌اختیار به یاد مادرش می‌انداخت. حتی او چهره‌ی خودش را نیز در نوه‌اش می‌جست و باز می‌یافت.
همه عشق خود را نثار نوه‌اش کرده بود. همان عشقی را که هرگز نتوانسته بود به مادر خود ابراز کند. همان عشق و مهری را که نتوانسته بود آنگونه که باید و شاید به فرزندان خود، به آیدا و بیژن نشان دهد. متلاشی شدن زندگی زناشویی‌اش نیز حکایت از آن داشت که او در ابراز عشق به همسرش نیز موفق نبوده است. موضوعی که او به‌رغم تلاشش برای منصف بودن در داوری‌هایش در زندگی، هرگز حاضر به پذیرش و اعتراف به آن نشده بود.
او همه‌ی این عشق را به پای نوه خود ریخته بود. نوه‌ای که می‌بایست مرهمی باشد بر زخم‌های نو و کهنه روح و جانش. با نثار همه عشق خود به ساندرا بر آن بود از عذاب وجدان خود بکاهد. او می‌دانست که برای جبران کاستی‌ها و تصحیح خطاهای ریز و درشت زندگی‌اش دیر شده است. او زمانی متوجه شد که خویشتن‌داری در ابراز عشق خطایی بس بزرگ است، که فرصت‌ها یکی پس از دیگری از دست رفته بودند.
با عزیمت از آن دو خاطره‌ی تلخ، سراسیمه و نگران از دخترش پرسید:
«چیزی شده؟ حال ساندرا خوبه؟ خودت خوبی؟ یان چی؟»
آیدا که متوجه نگرانی پدر شده بود، گفت:
«آره پدر! همه چیز خوب است. تو چرا هر چیزی را به فال بد می‌گیری و خیلی زود نگران می‌شوی؟ ببخشید که بدموقع زنگ زدم. راستش فکر می‌کردم که الان حتما بیدار شده‌ای. صبح زود که نیست. ساعت هشت صبح است… می‌خواستم ببینم، امروز، حال و حوصله داری یک فنجان قهوه با دخترت بخوری؟ از آخرین باری که با هم دو تایی خلوت کردیم و گپ زدیم، خیلی می‌گذرد.»
دل کامران آرام گرفت. مدت‌ها بود که او توان رویارویی با یک خبر بد را از دست داده بود. نفس راحتی کشید و گفت: «تو هم عجب سئوالی می‌پرسی؟ برای تو دختر عزیزم، همیشه وقت دارم. فقط بگو کی و کجا؟»
«پاتوق همیشگی خوبه؟ مثلا دو ساعت یا دو ساعت و نیم دیگر. حدود ساعت ۱۰؟»
او پس از لحظه‌ای مکث با پیشنهاد آیدا موافقت کرد. اما ماجرا برایش اندکی عجیب بود. علت این تماسِ سحرگاهی نمی‌توانست دلتنگی آیدا باشد. این را او خوب می‌دانست. رابطه او و دخترش هیچگاه بر پایه چنین احساساتی استوار نبود. رابطه‌ای کمابیش منطقی بود و شاید بیش از حد منطقی. گفت‌وگوهایشان بیشتر رنگ و بوی فلسفی داشت تا درد دل کردن‌های برخاسته از دلتنگی‌های عادی بین دختران و پدران‌شان.
تلفن را روی پاتختی گذاشت. از جای خود بلند شد. پرده‌های اتاق خواب را کشید. پشت پرده گریگور سامسا را دید که گوش تیز کرده و با کنجکاوی گفت‌وگوی او با دخترش را دنبال می‌کند. گریگور با دیدن کامران خود را جمع کرد و گوشه‌ی دیوار، پشت پرده کشیده شده کز کرد و مخفی شد.
از گریگور معمولا روزها خبری نبود. بیشتر شب‌ها سر و کله‌اش پیدا می‌شد و تا سحر آنجا، پیش او می‌ماند. کامران هم انگیزه‌ای برای جست‌وجوی گریگور از خود نشان نمی‌داد. به‌هر روی، گریگور کسی نبود که گفت‌وگو با او باعث شادمانی‌اش بشود. او هر بار که با گریگور گفت‌وگو و درد دل می‌کرد، غمباد می‌گرفت.

فصل اول: یک آغاز ساده…———————————

درباره رمان: انقلاب و کیک توت فرنگی
رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی» اکتبر سال ۲۰۱۸ توسط انتشارات فروغ (کلن، آلمان) منتشر شد. چاپ دوم این کتاب ماه مارس ۲۰۱۹ منتشر شده و در دسترس است. برای تهیه این رمان می‌توانید از جمله به این آدرس مراجعه کنید.
رمان در ۳۴۵ صفحه و با بهای ۱۶ یورو در کتابفروشی فروغ و همچنین در بسیاری از کتابفروشی‌های ایرانیان در خارج از کشور نیز در دسترس است.

منتشر شده در فرهنگ

نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *