رفتن به نوشته‌ها

رمان “انقلاب و کیک توت فرنگی”/ فصل ششم: کافه کرومل


(دوشنبه، ساعت نه و پنجاه و هفت دقیقه پیش‌ازظهر)


کامران به راه خود به سوی کافه “کرومل” یا پاتوق مشترک خود با آیدا ادامه داد. خیابانی که بوی دانشگاه و بوی شادابی و طراوت ایام جوانی را می‌داد. بوی آشنایی که او از همان ابتدا با آن احساس بیگانگی می‌کرد. زمانی که برای تحصیل وارد این دانشگاه شده بود، بیست و هفت سال سن داشت. به‌رغم آنکه هنوز مردی جوان به ‌شمار می‌آمد، احساس جوان بودن نمی‌کرد و اگر درباره جوان بودن خود دچار توهم می‌شد، کافی بود نگاهی در آینه می‌انداخت و پیرمرد آن سوی آینه سن واقعی او را فاش می‌گفت.
او در جریان گفت‌وگوی خود با سایر دانشجویان متوجه شده بود قلب زمان در زادگاهش و در یک جامعه باز مانند آلمان با یک ضرب‌آهنگ نمی‌زند. آنچه او در هشت یا نه سال آخر زندگی خود در ایران تجربه کرده بود، شاید مضمون ده‌ها سال تاریخ کشوری همچون آلمان بود. اوضاع سیاسی و اجتماعی ایران در چند سال پیش و پس از انقلاب اسلامی را شاید می‌شد با آخرین سال‌های جمهوری وایمار و برآمد ناسیونال سوسیالیسم در آلمان مقایسه کرد. اما آن دوره‌ی طوفانی و پر حادثه برای جوانانی که او در دانشگاه کلن با آن‌ها آشنا شده بود، بخشی از تاریخ کشورشان به حساب می‌آمد، حال آنکه این سال‌های طوفانی تبدیل به بخشی از سرگذشت و زندگینامه‌ی خود او شده بودند.
او در گفت‌وگو با جوانان آلمانی متوجه شده بود جهانی که او در آن زندگی می‌کند با جهانی که این جوانان در آن در آمد و شد هستند، یکی نیست. اگر احیانا سخن بر سر درس و مسائل فلسفی نبود، هیچ موضوع مشترکی برای گفت‌وگو با شهروندان این جهان به‌غایت متفاوت نمی‌یافت. این جوانان نه قادر به فهم ایده‌ها و آرمان‌های او بودند و نه می‌توانستند رد تازیانه‌ی رنج‌هایی که او بر جان و تن خود داشت را ببینند و متوجه شوند.
در آن هنگامی که او وارد دانشگاه شد، سه سالی از خروج او و سودابه از ایران و آمدن به آلمان می‌گذشت. سه سالی سخت که هم او و هم سودابه تلاش کرده بودند از حافظه خود پاک کنند. دوست نداشتند درباره‌ی آن روزها چیزی بگویند. سودابه بارها گفته بود از اینکه فرزندان‌شان چنین روزهایی را تجربه نکرده‌اند بسیار خوشحال است. او می‌گفت از این بابت نیز خوشحال است که فرزندان‌شان هیچگاه ناگزیر به اقامت در یک هایم پناهندگی نشده‌اند. کامران هرگز حقارت برخاسته از آن روزهایی که ناگزیر بود با یک سینی‌ مقوایی در صف گرفتن غذا در هایم پناهندگی برانشوایگ بایستد را فراموش نکرده بود.
نگاهی به ساعت مچی خود انداخت. او این مسیر را به‌خوبی می‌شناخت و از این رو مطمئن بود که به موقع می‌تواند خود را به کافه برساند. گرچه او نمی‌توانست شور و شادابی پراکنده در فضای این خیابان را به درون روح و روان خود راه دهد، اما سال‌ها در این فضا تنفس کرده بود. این خیابان و این کافه بر بخش بزرگی از زندگی او نقش زده بودند.
لحظه‌ای پشت چراغ قرمز ایستاد. دیدن کافه از فاصله‌ای نه چندان دور باعث شتاب گرفتن ضربان قلبش شده بود. احساس کرد پاهایش سنگین شده‌اند. احساس می‌کرد که چیزی مانع از رفتن او به سوی این کافه می‌شود. نیرویی که فرمان مغز او را به پاهایش برای ادامه‌ی رفتن از اعتبار ساقط می‌کند. احساس عجیبی بر او چیره شده بود که حتی تصور آن برای او پیش از آن دشوار بود. اگر عشق به آیدا و تمایل قلبی‌اش به دیدار او نمی‌بود، شاید به وسوسه‌ی بازگشت گردن می‌نهاد. چراغ سبز شد و او به راه خود به سوی کافه ادامه داد.
ورود به یک مکان‌ خاص بخشی از خاطرات را از پستوهای فراموش شده ذهن بیرون می‌کشد و بار دیگر در برابر چشمان آدم جان می‌بخشد. پنداری در هر مکان آشنایی کلید یک صندوقچه‌ی خاطرات نهفته است. کامران زمانی که پس از سقوط شاه بار دیگر به درون زندان اوین پا نهاده بود، آثار این صندوقچه خاطرات تلخ را در گوشه و کنار این زندان دیده بود. احساس می‌کرد که لحظاتی از زمان به اسارت این دیوارها، این راهروهایی که هنوز بوی نم آن روزها را می‌دادند، درآمده‌اند.
او در دیوارهای زندان نوعی حافظه‌ از جنس سنگ را می‌دید که خیلی از رازها و خیلی از این خاطرات را در دل خود ضبط کرده است. در چنین مکان‌هایی گذشته بار دیگر متولد می‌شود و آینده در سایه‌ی حضور این گذشته به دست فراموشی سپرده می‌شود و لحظه در این زایشِ گاه دردناک و گاه فرح‌بخش این گذشته، بوی کهنگی به خود می‌گیرد.
ورود کامران به کافه کرومل می‌توانست چرخ جادویی درهم تنیدگی زمان و مکان را به گردش درآورد. همه‌ی آن خاطرات فراموش شده، یا آن خاطراتی که او با کمک اراده به صندوقچه‌ی رازهایش تبعید کرده بود، می‌توانستند بار دیگر از اعماق زمان بالا آمده و در سطحِ لحظه جاری شوند. از این رو بود که او از ورود مجدد به این کافه واهمه داشت و در پذیرش پیشنهاد آیدا برای آمدن به این پاتوق همیشگی لحظه‌ای درنگ کرده بود.
از آخرین باری که به این کافه ‌آمده بود، مدتی طولانی می‌گذشت. او در آن سال‌ها هرگز از خاطرات خود در این کافه وحشتی نداشت. یک کافه معمولی بود که می‌شد ساعاتی در آن نشست و فارغ بال گپ زد. واهمه‌اش از رویارویی با خاطرات گذشته‌، پدیده جدیدی بود. پدیده‌ای که به تازگی کشف کرده بود.
متوجه شده بود که تنهایی باعث زایش مجدد خاطرات می‌شود. خاطراتی را که آدم دفن کرده و گمان می‌کند از شر آن‌ها رهایی یافته است. گمان می‌کند که آن خاطرات دیگر نمی‌توانند به او آسیبی برسانند. حال آنکه خاطرات تلخ حتی اگر فراموش شوند، از بین نمی‌روند. منتظر می‌مانند تا زمانی بار دیگر همچون زخمی کهنه سر باز کنند. بازگشت به چنین مکان‌هایی این خاطرات خفته را بیدار می‌کند.
او دریافته بود که تنهایی فرصت و مجال سرکشی مجدد به این خاطرات می‌دهد. مقاومت در برابر هجوم این خاطرات طرد شده و لگام گسیخته بی‌فایده است. آدم در تنهایی خود با چالش پر کردن زمان روبه‌رو می‌شود. این زمان خالی و تهی از مضمون برای پر کردن خود به هر جایی سر می‌زند. و اغلب سراغ گذشته‌ها می‌رود. به سراغ خاطرات.
به‌رغم آنکه آدم می‌پندارد خاطرات تلخ زودتر از خاطرات شیرین از یادها پاک می‌شوند، اما این زمانِ تشنه به تصرف خاطرات تلخ در می‌آید و اگر لحظه‌ای خاطره‌ای شیرین در حاشیه هجوم خاطرات تلخ مجالی برای خودنمایی بیابد، همان خاطرات تلخ آن را محاصره می‌کنند، بر سر و روی آن گرد غم می‌پاشند و بار دیگر آن خاطره را در پستوهای روح به بند می‌کشند.
مرتضی گفته بود: «می‌دانستی عُمر شادی یک لحظه است، حال آنکه غم که آمد، می‌آید و همانجا در گوشه‌ای از روح آدم خیمه می‌زند و همانجا می‌ماند؟» کامران پیش از آن هیچگاه به عُمر لحظه‌های شادی و غم نیاندیشیده بود. مرتضی گفته بود: «شادی مثل حباب است و غم مثل قلوه سنگ. یکی می‌ترکد و دیگری ته نشین می‌شود.»
در تنهایی آدم ناگزیر به دیالوگ با خود می‌گردد. دیالوگی کمابیش صادقانه. و از آنجا که فریب دادن خود دشوارتر از فریب دادن دیگران است، خود فریبی در دیالوگِ تنهایی کم اثر می‌شود. این موضوع را او خیلی زود متوجه شده بود. مگر نه آنکه در هر دو سوی میز این خود تو هستی که نشسته‌ای و آن دیگری تو را به همان خوبی می‌شناسد که تو آن دیگری را. کامران می‌دانست که حتی اگر موفق به فریب خود بشود، فریب پیرمرد آن سوی آینه ممکن نیست. کافی است که نگاه آن پیرمرد به نگاه او بیافتد و او را شرمنده کند.
کافه کرومل برای او چیزی بیش از پاتوق همیشگی او و دخترش بود. اما این موضوع را آیدا نمی‌دانست. کافه کرومل هم پاتوق او و دخترش بود و هم محلی که در آن گفت‌وگوهای بین او و “برگیته” برای نخستین بار از سطح مسائل فلسفی عبور کرده بود و وارد گلزار احساسات شده بود. گلزاری که در آن منطق را راهی نیست.
آیدا پس از گذشت سال‌ها، از رابطه پدرش با برگیته مطلع شده بود. این راز را، هم در سایه کنجکاوی‌ها و دقت‌های زنانه خود کشف کرده بود و هم پس از حاد شدن بحران رابطه زناشویی والدینش، آن را بارها از زبان سودابه شنیده بود. اما آنچه او نمی‌دانست این بود که خاطرات نهفته در کافه کرومل بسی بیش از خاطراتی است که او از گفت‌وگوهای خود با پدرش دارد. گفت‌وگوهای او و پدرش در کافه کرومل مضمونی کمابیش فلسفی داشت. ساعتی کنار هم می‌نشستند و درباره‌ی هویت، درباره‌ی تکوین شخصیت و درباره‌ی زندگی با هم گفت‌وگو می‌کردند.
آیدا قادر به رمزگشایی از همه‌ی خاطرات حک شده بر در و دیوار این کافه نبود. خاطرات آیدا از این کافه و خاطرات پدرش از این محل یکی نبودند. این خاطرات را در دو صندوقچه متفاوت جا داده بودند و آیدا تنها کلید یک صندوقچه را در دست داشت. کامران هرگز به آیدا نگفته بود که او و برگیته نیز بارها به این کافه آمده‌اند.
کامران و برگیته هر بار که به این کافه می‌آمدند بر اساس قراری ناگفته به سمت چپ پیشخوان کافه می‌رفتند و در دنج‌ترین نقطه می‌نشستند. کامران به آیدا نگفته بود که مضمون گفت‌وگوهایش با برگیته در این کافه صرفا رنگ و بویی فلسفی نداشته است. نگفته بود که او در این کافه پرده از تردیدها و سرگشتگی‌های خود برگرفته است. از رازهای دوران جوانی‌اش برای برگیته گفته است و همچنین از رازهای ایام مبارزات سیاسی‌اش در ایران. کامران به آیدا نگفته بود که او همه‌ی رازهای خود را به برگیته گفته است. حتی رازهای زندان را. آن رازهایی را به برگیته گفته است که هرگز نتوانسته پیش یا پس از آن به یک ایرانی بگوید. حتی اگر این فرد دخترش یا نزدیک‌ترین دوستش بود. این رازها را نمی‌شد حتی به نزدیکترین افراد گفت.
برگیته با شنیدن این رازها، به تدریج توانسته بود روح کامران را تسخیر کند و به اسارت خود در آورد. رابطه کامران و برگیته با بیان دردها و رنج‌ها آغاز شده بود اما دردها و رنج‌های تازه‌ای پدید آورده بود. دردها و رنج‌هایی که آهسته و به تدریج، عرصه زندگی را به کام کامران تلخ کرده بودند. همان دردها و رنج‌هایی که در آن لحظاتی که او سفره‌ی دل خود را در برابر برگیته می‌گشود، نمی‌توانست تصور کند.
پاتوق همیشگی او و دخترش، کافه‌ای بود در حوالی دانشگاه کلن. کافه‌ای که بیشتر پاتوق جوانان و دانشجویان بود. اما برخی از استادان دانشگاه کلن نیز گاهی همراه با دانشجویان خود به این کافه می‌آمدند. یک محیط کمابیش روشنفکری. کافه‌ای کوچک که نبش خیابان واقع شده بود. با پنجره‌هایی بزرگ به سوی هر دو خیابان. کافه‌ای با میز و صندلی‌های چوبی قهوه‌ای رنگ، در و دیواری کمابیش تیره و در مجموع مکانی نُقلی و دنج.
فضیلت وقت‌شناسی را او از ایام مبارزات سیاسی خود در ایران آموخته بود. همیشه چند دقیقه قبل از زمان قرار در محل حاضر می‌شد. نگاهی به پیرامون می‌انداخت و منطقه را به لحاظ امنیتی چک می‌کرد. به برگیته گفته بود: «آن روزها تلفن همراه وجود نداشت که آدم بتواند به موقع به فردی که باید به سر قرار بیاید، خبر بدهد. در چنین شرایطی یک اشتباه کوچک می‌توانست باعث دستگیری و زندان بشود.» گفته بود که حتی یک تاخیر کوتاه می‌توانست خطرآفرین گردد.
اکنون زمانه تغییر کرده بود، اما رویکرد او به زمان ثابت مانده بود. این چنین بود که آن روز هم سر وقت خود را به کافه رسانده بود. حتی دو دقیقه پیش از موعد آنجا بود. پرده کلفت بادگیرِ درِ ورودیِ کافه را کنار زد و وارد شد. بویِ خوش و آشنای قهوه فضای کافه را پر کرده بود. کافه تقریبا خالی بود. یک دختر و پسر جوان در گوشه‌ای سرگرم گفت‌وگو بودند. او هیچگاه صبح به این کافه نیامده بود. همیشه غروب‌ها و به‌ویژه زمانی که دانشگاه باز بود، به این کافه می‌آمد.
در کنار در ورودی لحظه‌ای درنگ کرد. نگاهی به میزهای خالی سمت چپ پیشخوان انداخت، از آن‌ها روی برگرداند و پشت میزی که در سمت راست پیشخوان واقع بود، نشست. آیدا هنوز نرسیده بود. نگاهی به دور و بر خود انداخت. از آخرین باری که به این کافه آمده بود، حدود سه سال می‌گذشت. دقیقا سه سال و دو ماه پیش برای آخرین بار با آیدا به این کافه آمده بود.
او با آغاز ترم زمستانی سال ۲۰۱۴ بازنشسته شده بود و کمتر گذرش به حوالی دانشگاه می‌افتاد و هر وقت هم که می‌آمد، مستقیم به کتابخانه دانشگاه می‌رفت. یا آمده بود کتاب‌های امانتی را پس بدهد یا کتاب‌های جدیدی را که سفارش داده بود به امانت ببرد. آیدا هم پس از پایان تحصیلش انگیزه چندانی برای آمدن به این کافه نداشت. به‌ویژه پس از آنکه کشیدن سیگار در این کافه نیز ممنوع شده بود. آیدا سال‌ها پیش کشیدن سیگار را ترک کرده بود. اما هر از گاهی مایل بود سیگاری روشن کند. به خصوص وقتی که جرعه‌ای شراب می‌نوشید و یا با کسی گپ و گفت‌وگویی داشت.
گارسون سینی به دست به سراغ او آمد. کامران نگاهی به ساعت مچی‌ خود انداخت و گفت که منتظر کسی است. گارسون نیز لبخندی زد و او را تنها گذاشت. گارسون رفت، ولی نمی‌دانست با رفتن خود، او را با خاطرات آزار دهنده‌اش تنها گذاشته است. کامران هیچگاه تصور نمی‌کرد خاطرات در این کافه چنین حضور پررنگی داشته باشند. سعی کرد ذهن خود را متوجه مسائل دیگری بکند. نگاهی به در و دیوار کافه انداخت.
ظرف این سه سال هیچ چیز تغییر نکرده بود و همه چیز سر جای خودش بود. پنداری فضای کافه را درست مثل همان چیزی که او آخرین بار دیده بود، همانجا و به همان شکل خشک کرده باشند. چیدمانی سنتی با دو لوستر قدیمی و کم نور در هر دو ضلع چپ و راست پیشخوان، یکی با سه شاخه لامپ و دیگری با چهار شاخه. این تفاوت کوچک بارها توجه کامران را به خود جلب کرده بود. این موضوع را در همان روزهای نخست، از گارسونی که در این کافه کار می‌کرد، پرسیده بود. اما آن گارسون هم علت این تفاوت را نمی‌دانست. پرده‌های پنجره‌های بزرگ کافه را کنار زده بودند واز این رو نور از هر دو سو به درون کافه تابیده بود. کافه روشن‌تر از آن چیزی بود که او می‌شناخت. غروب‌ها پرده‌ها را کنار نمی‌زدند.
خاطرات گذشته در فضای آشنای کافه شناور بودند. همان خاطراتی که او از رویارویی با آن‌ها واهمه داشت. دیوارهای کافه کرومل گرچه شباهتی به دیوارهای سلول او در زندان اوین نداشتند، اما از منطقی مشترک با آن دیوارهایِ وحشت برانگیز و مخوف پیروی می‌کردند. گرچه کسی بر این دیوارها خاطره‌نویسی نکرده بود و چوب خطی نزده بود، اما خاطرات به طور پنهان بر روی همین دیوارها نیز حک شده بودند. خاطراتی که گرچه به‌مرور زمان رنگ باخته بودند، اما آن چنان قوی بودند که او را بیازارند.
کافه کرومل بیش از آنکه یادآور گفت‌وگوهای بین او و دخترش باشد، بوی برگیته را می‌داد. تصویر برگیته همه جا حضور داشت. او حتی پس از گذشت سال‌ها از پایان رابطه‌اش با برگیته نتوانسته بود او را فراموش کند. نتوانسته بود پرونده آن رابطه عاشقانه را ببندد و بایگانی کند. این پرونده باز مانده بود و هر بار باعث اذیت و آزار او می‌شد.
احساس خفگی داشت. دکمه‌ی بالای پیراهنش را باز کرد. گرمش شده بود. بر پیشانی‌اش عرق نشسته بود. کافه کرومل با بی‌پروایی او را به یاد سادگی‌هایش می‌انداخت. به یاد رفتار ناسنجیده‌اش. به یاد رفتاری خام که تنها می‌تواند از جوانان کم تجربه سر بزند و نه از مردی پنجاه و چند ساله. اما این خطاها را مردی مرتکب شده بود که جوانی‌اش به یغما رفته بود.
او می‌دانست که برای سرزنش کردن خیلی دیر شده است.

ادامه دارد…

فصل‌های پیشین:

فصل اول: یک آغاز ساده

فصل دوم: خواب همچون یک رویا

فصل سوم: یک تماس کوتاه

فصل چهارم: معمایی به نام آیدا

فصل پنجم: سوپرایگو

درباره رمان: انقلاب و کیک توت فرنگی
رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی» اکتبر سال ۲۰۱۸ توسط انتشارات فروغ (کلن، آلمان) منتشر شد. چاپ دوم این کتاب ماه مارس ۲۰۱۹ منتشر شده و در دسترس است. برای تهیه این رمان می‌توانید از جمله به این آدرس مراجعه کنید.
رمان در ۳۴۵ صفحه و با بهای ۱۶ یورو در کتابفروشی فروغ و همچنین در بسیاری از کتابفروشی‌های ایرانیان در خارج از کشور نیز در دسترس است.

کافه کرومل

منتشر شده در فرهنگ

یک دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *