رفتن به نوشته‌ها

“انقلاب و کیک توت فرنگی”‌، فصل نهم: قهقرا


(دوشنبه، ساعت یک و سه دقیقه بعدازظهر) 


کامران می‌دانست که مرتضی در کدام بخش و کدام اتاق بستری شده است. این دومین باری بود که ظرف این مدت به عیادت او می‌رفت. در گوشه‌ای واقع در کنار در ورودی بیمارستان مردِ بیماری را دید که بر روی یک صندلی چرخ‌دار نشسته و مشغول سیگار کشیدن بود. این نخستین باری نبود که این بیمار توجه او را به خود جلب می‌کرد. بار پیش نیز که به عیادت مرتضی آمده بود‌، این مرد را همانجا و بر روی همان صندلی چرخ‌دار دیده بود.
مردی که چهره‌ای بی‌روح‌، موهایی ژولیده و نگاهی بسیار سرد داشت. لباسِ ورزشی سبزرنگی بر تن کرده بود و پتوی کلفتی را روی پاهای خود انداخته بود. از آنجا که سیگار کشیدن در داخل بیمارستان ممنوع بود، در ورودی بیمارستان تبدیل به پاتوق او شده بود. پاکت سیگار و فندکش روی پتویش ولو بودند.
کامران رنج تنهایی را در چهره و نگاه آن مرد دیده بود. او می‌توانست حدس بزند که بار تنهایی در دوران اقامت در بیمارستان سنگین‌تر می‌شود. آن چنان سنگین‌تر که این بیمار برای گریز از تنهایی خود حتی حاضر است به بهانه‌ی سیگار کشیدن به سرمای بیرون بیمارستان پناه ببرد. کامران با آنکه تنها بود‌، اما هرگز این حد از تنهایی را تجربه نکرده بود. نگاه او که در نگاه آن مرد گره خورد، توانست در چشمان بی‌روح و تقریبا بی‌رنگ آن مرد، عمق تنهایی را ببیند. کامران از تصورِ تنهاییِ مرگبار این مرد بر خود لرزید.
آن مرد به کامران زُل زده بود. با صدایی خفه به کامران سلام کرد. بی‌تردید به همه زُل می‌زد و به همه سلام می‌کرد. کامران نگاهش را از نگاه او دزدید‌، سلامش را پاسخ گفت و وارد بیمارستان شد. پیش از رسیدن به میز اطلاعات به سمت چپ پیچید. نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت. چند دقیقه‌ای از ساعت یک بعدازظهر گذشته بود. این بخش از بیمارستان در این ساعت از روز معمولا در خواب و آرامش فرو می‌رود. او به‌خوبی می‌دانست که کمتر کسی در چنین ساعاتی برای عیادت و احوال پرسی از بیماران می‌آید. زن‌های خانه‌دار و افراد سالمند معمولا پیش‌ازظهر به دیدن بستگان خود می‌آیند و همسران و فرزندانِ بیماران نیز معمولا بعدازظهرها، پس از آنکه کارشان تمام می‌شود و یا از مدرسه و دانشگاه برمی‌گردند.
کامران صبح که از خواب بیدار شده بود‌، برنامه‌ای برای عیادت از مرتضی نداشت. با دوستانش قرار گذاشته بود که چهارشنبه صبح اگر مرتضی هنوز از بیمارستان مرخص نشده باشد، برای دیدن او به بیمارستان بروند. اما قرار پیش بینی نشده‌اش با آیدا او را به مرکز شهر کشیده بود و همین باعث شده بود که به فکر عیادت از مرتضی بیافتد. هم او تنها بود و هم مرتضی. مرتضی حتی تنهاتر از او بود و این را او به‌خوبی می‌دانست.
پس از گذشتن از سالن کوچک انتظار و دفتر پذیرش و ثبت بیماران به راهرویی رسید که دو آسانسور مخصوص بازدید کنندگان آنجا واقع بودند. هرگز نشده بود که آسانسورِ بیمارستان او را بدون وقفه و توقف مستقیما به مقصدش برساند. معمولا این آسانسورها در هر طبقه‌ای می‌ایستند و عده‌ای سوار و پیاده می‌شوند. اما‌، این بار آسانسور خالی بود و خالی ماند تا در طبقه سوم متوقف شد.
اتاق مرتضی تقریبا ته یک راهروی طولانی بود. کامران از کنار اتاق مراقبت پرستاران گذشت‌، شماره اتاق‌ها را یکی پس از دیگری دنبال کرد‌ تا به اتاق مرتضی رسید. ضربه‌ آهسته‌ای بر در زد و بی‌آنکه منتظر پاسخ بماند، بی‌درنگ خودش در را باز کرد. مرتضی دراز کشیده بود و به نقطه‌ای از سقف خیره شده بود. مردی که در همان اتاق بستری بود‌، خواب بود و اصلا ورود او را متوجه نشد. مرتضی از دیدن دوستش خوشحال شد. خوشنودی‌اش را می‌شد در لبخندی که به یکباره بر لبانش نقش بسته بود‌، دید. مرتضی اشاره‌ای به آن مرد کرد و با صدایی آرام به کامران گفت که بیرون منتظرش بماند.
کنار اتاق مراقبت پرستاران، یک میز و چند صندلی راحتی برای عیادت کنندگان قرار داده بودند. روی میز دیگری هم چند فلاسک قهوه و آب جوش برای چای، چند بطری آب و تعدادی لیوان یک بار مصرف گذاشته بودند. کامران روی یکی از همان صندلی‌های راحتی نشست و منتظر مرتضی ماند. بار پیش نیز که به همراه دوستانش به عیادت مرتضی آمده بود، همین جا نشسته و گپ زده بودند.
گرمای مطبوع راهروی بیمارستان هم نتوانسته بود آثار آن سرمایی که بر تن و جانش نشسته بود را کاملا محو کند. از جای خود برخاست. هوس نوشیدن یک فنجان قهوه کرده بود. فلاسک‌های قهوه را سبک و سنگین کرد. از وزن آن‌ها متوجه شد که یکی از آن‌ها نیمه پُر است. لیوانی برداشت و برای خودش قهوه ریخت. چند مجله به گونه‌ای نامرتب روی میز رها شده بودند. از همان مجله‌هایی که بیماران می‌خرند و پس از خواندن، برای استفاده دیگران روی این میز می‌گذارند. تصویر روی جلد یکی از مجله‌ها توجه او را به خود جلب کرد.
آخرین شماره هفته‌نامه‌ی اشپیگل بود. طرح عجیبی روی جلد مجله چاپ شده بود. طرحی که بر خلاف طرح تکامل انسان حکایت از سیر قهقرایی جامعه‌ی انسانی داشت. به جای آنکه از انسان‌های اولیه شروع کند و به انسان‌های مدرن امروزی برسد، از انسان مدرن شروع کرده بود و پس از عبور از انسان‌های اولیه و وحشی به تصویری از دونالد ترامپ رسیده بود. ترامپ به عنوان سردمدار چماق‌داران در نقطه اوج این سیر قهقرایی تصویر شده بود. عنوان این طرح که گویای پسرفت بشر و بشریت بود، چنین بود: “در روزگار آتش و خشم”. و این برگرفته از عنوان کتابی بود که مدتی پیش درباره ترامپ منتشر شده بود. کامران گزارشی درباره‌ی انتشار این کتاب خوانده بود.
او می‌دانست که عکس یا طرح روی جلد هفته‌نامه اشپیگل مربوط به مقاله و گزارش اصلی آن می‌شود. از این رو، خیلی مایل بود بداند که نویسنده یا نویسندگان این گزارش چه حرف و ایده تازه‌‌ای برای گفتن درباره این سیر قهقرایی دارند. اما، هراسی قدیمی مانع از آن می‌شد که به این مجله دست بزند.
او خوش نداشت در بیمارستان با در و دیوار و وسایل و اشیای آن در تماس قرار گیرد. البته هیچ خاطره منفی‌ای پشتوانه چنین وحشت و هراسی نبود. وسواس‌هایش به موازات ورق خوردن تقویم زندگی‌اش بیشتر و بیشتر شده بودند. دست‌هایش را در بیمارستان بارها ضد عفونی می‌کرد و حتی دکمه آسانسور یا دستگیره‌ی درها را یا با پشت دستش لمس می‌کرد یا از گوشه کتش برای تماس با آن‌ها که به باور او بانک ویروس و باکتری بودند، بهره می‌گرفت. خودش مدعی بود که از مرگ نمی‌هراسد. اما رفتارش روایتگر چیز دیگری بود. دست‌کم او از بیمار شدن و ابتلا به بیماری‌های ناآشنا هراس داشت. از همین رو، پس از آنکه برای خود قهوه ریخت، به آن سوی راهرو رفت و دست خود را برای چندمین بار ضدعفونی کرد.
چنان محو طرح روی جلد اشپیگل و اندیشه‌های خود شده بود که متوجه آمدن مرتضی نشد. او روبدشامبری روی پیژامه‌اش پوشیده بود و بسیار آهسته و با گام‌هایی کوتاه به سوی دوست خود آمده بود. علت آهسته و پاورچین، پاورچین راه رفتن او این بار غافلگیر کردن دوست خود نبود. چنین رفتاری از او به‌رغم افزایش سنش بعید نبود و هنوز می‌شد آثار شیطنت‌های کودکانه را در رفتار او دید. دوستانش می‌گفتند که این شیطنت‌ها نشانه پیری است. می‌گفتند که آدم‌های پیر شبیه به کودکان می‌شوند. مرتضی اصرار داشت که این شیطنت‌ها را به حساب کودک درون خود بنویسد. می‌گفت که او هرگز این کودک درون را از خود نرانده است. این بار اما موضوع با دفعات گذشته تفاوت داشت. درد زخم‌ها و بخیه‌ها او را وادار کرده بود که گام به گام و آهسته حرکت کند. نه مجال و توانی برای شیطنت مانده بود و نه او چنین انگیزه‌ای در خود می‌دید.
صدای مرتضی کامران را به خود آورد‌. مرتضی با صدایی لرزان ولی همراه با لحنی دوستانه خطاب به او گفت: «چی شده یاد ما کردی؟ پارسال دوست، امسال آشنا!»
کامران سرش را به سوی جهت صدا چرخاند. با دیدن مرتضی، از جای خود بلند شد و با او دست داد و او را در آغوش گرفت. اما از بوسیدن چهره او پرهیز کرد. مرتضی با وسواس‌های بیمارگونه او آشنا بود و به دل نگرفت. کامران گفت:
«تو کی می‌خواهی از فرار کردن به جلو دست برداری؟ خوبه که همین چند روز پیش با بچه‌ها آمدیم دیدنت؟»
«شوخی کردم. راستش زمان در بیمارستان خیلی کند می‌گذرد. می‌دانم که همه بچه‌ها هزارتا گرفتاری دارند. ولی آدم تا تنها توی بیمارستان نباشد، متوجه کندی گذشت زمان نمی‌شود.»
کامران یک بار چند سال پیش پدیده‌ی تنهایی را در بیمارستان تجربه کرده بود. اما آن موقع، سودابه هر روز به دیدن او می‌آمد. آیدا و یان هم هر یکی دو روز یک بار به کامران سر می‌زدند. حتی بیژن هم در آن ده روزی که کامران بستری بود، دو بار به دیدن پدر خود آمده بود. بیژن کتاب رمانی آورده بود، همانجا کنار پدر نشسته بود و هر بار برای او یکی دو فصل از آن کتاب را خوانده بود.
شب‌ها‌، وقتی که کامران مطمئن می‌شد سودابه و بچه‌ها ممکن نیست به عیادت او بیایند‌، به برگیته زنگ می‌زد. یک مکالمه‌ی تلفنی طولانی که کنجکاوی پیرمرد بیماری که با او هم اتاق بود را برمی‌انگیخت. وقتی او به برگیته زنگ می‌زد، پیرمرد عینکش را از روی چشمانش بر می‌گرفت و با احتیاط تمام کنار پاتختی می‌گذاشت. پشتی تخت را می‌خواباند و روی تخت دراز می‌کشید و وانمود می‌کرد که خوابیده است. اما کامران می‌دانست که او گوش تیز کرده تا مابقی ناگفته‌ها را بشنود. پیرمرد ظرف این چند روز دریافته بود که غروب‌ها پس از رفتن بستگان کامران، او به زنی زنگ می‌زند. یک تماس تلفنی که به زبان آلمانی بود و او می‌توانست به‌راحتی متوجه موضوع بشود. سخنان کامران را می‌شنید و وظیفه فهم مضمون احتمالی سخنان زن آن طرف خط را به فانتزی خود می‌سپرد.
برگیته هم دو بار در آن ایام به دیدن کامران آمده بود. برگیته یک بار، یک صبح زود به طور غیرمنتظره‌‌ای به عیادت او آمده بود و گفته بود که پیش از شروع کارش آمده است تا حالی از او بپرسد. کامران به او گفته بود که هر آن ممکن است سودابه از راه برسد. برگیته واهمه‌ای از روبه‌رو شدن با سودابه نداشت، ولی در برابر اصرار کامران عقب نشینی کرده بود، بوسه‌ای بر گونه‌ای او زده بود و رفته بود.
موقعی که برگیته از در خارج می‌شد با سودابه که به دیدن همسر خود آمده بود، در آستانه‌ی در سینه به سینه شده بود. برگیته نگاه معنا‌داری به سودابه انداخته بود. نگاهی که می‌توانست از گوشه‌ای از ماجراجویی عشقی او و کامران پرده برگیرد. نفس در سینه کامران حبس شده بود. سودابه با تکان دادن سر خود به او سلام کرده بود. پیرمرد هم اتاقی کامران با دقت تمام همه چیز را دنبال می‌کرد و از همان لحظه‌ی ورود برگیته، لبخندی موذیانه بر لبانش نقش بسته بود.
سودابه در آن هنگام تصوری از رابطه کامران و برگیته نداشت و گمان کرد که این زن از بستگان پیرمرد هم اتاقی کامران است. سودابه در را پشت سر خود بسته بود، به سوی کامران آمده بود و بوسه‌ای بر گونه‌ی همسر خود زده بود. بر همان گونه‌ای که لحظه‌ای پیش برگیته بر آن بوسه زده بود. رنگ رخسار کامران در اثر غافلگیر شدن سرخ شده بود. سودابه سرخی رنگ چهره همسرش را به حساب بیماری او نوشت و دستش را بر روی پیشانی او گذاشت تا از بابت تب نداشتن او مطمئن شود. سودابه حتی متوجه نگاه حیرت‌زده و لبخند موذیانه‌ی پیرمرد هم اتاقی کامران نشد که ظرف مدت کوتاهی شاهد دو بوسه توسط دو زن بر گونه‌ی این فیلسوف بود. او کامران را آقای فیلسوف می‌خواند.
آخرین باری که کامران به عیادت مرتضی آمده بود، چهارشنبه‌ی گذشته بود. یعنی روزی که معمولا اعضای “کلوب مردان خانه نشین” دور هم جمع می‌شوند. این نام به‌مرور زمان با این جمع مردانه پیوند خورده بود. خود آن‌ها نیز به‌درستی نمی‌دانستند که این نام را وامدار چه کسی هستند. نامی که به هر روی حکایتی واقعی از حال و روز این جمع کوچک مردانه داشت. محفلی کوچک که از در کنار هم قرار گرفتن چهار دوست قدیمی شکل گرفته بود. محفلی که حال همه‌ی اعضای آن بازنشسته و خانه نشین شده بودند.
اعضای “کلوب مردان خانه نشین” چهارشنبه گذشته تصمیم گرفته بودند، دستجمعی به دیدن مرتضی بروند. چهارشنبه‌ها روز دور هم جمع شدن اعضای کلوب بود. معمولا در کافه‌ای واقع در نزدیکی ایستگاه قطار شهر کلن دور هم جمع می‌شدند. اما این بار به پیشنهاد کامران تصمیم گرفته بودند، به عیادت دوست قدیمی‌شان که چند روزی در بیمارستان بستری بود، بروند. دو روز پس از آن، یعنی روز جمعه، قرار بود که مرتضی عمل شود.
محمود در مرکز شهر کلن زندگی می‌کرد و از این رو، تقریبا هر روز به دیدن مرتضی می‌آمد. محمود تلفنی دوستان دیگر را در جریان وضعیت جسمانی مرتضی گذاشته بود. به دوستان گفته بود که خوشبختانه همه چیز به‌خوبی پیش رفته است. عمل جراحی موفقیت آمیز بوده و مرتضی به‌زودی می‌تواند بیمارستان را ترک کند.
کامران همان طور که در برابر مرتضی ایستاده بود، با دستِ راستش سر او را دوستانه و با ملایمت به طرف راست و چپ چرخاند و نظری کارشناسانه به چهره او انداخت و گفت:
«خیلی سرزنده و روبراه هستی! آفرین. مثل اینکه آب و هوای بیمارستان بهت ساخته.»
هم خودش می‌دانست که زیاده‌ گویی می‌کند و هم مرتضی در این باره تردیدی نداشت. سخنانی کلیشه‌ای که همه‌ی انسان‌ها در چنین شرایطی بر اساس قراردادی نانوشته به یکدیگر تحویل می‌دهند. مگر اصولا آدم در چنین مواقعی چه چیز دیگری می‌تواند بگوید؟ مرتضی از عمل جراحی‌اش تعریف کرده بود و از اینکه بخشی از روده بزرگش را درآورده‌اند. از درد بخیه‌ها و خونریزی پس از عمل جراحی‌اش گفته بود. مرتضی پس از مکثی نسبتا طولانی گفت:
«بدخیم نبود. ولی چون چند بار بود که عفونت کرده بود، دکترها ترجیح دادند که ما را از شر این بخش از بدنمان نجات بدهند. پیش از آنکه این تکه روده بخواهد دردسرهای بزرگتری ایجاد کند.»
مرتضی لبخندی زد و با چهره‌ای متفکرانه گفت:
«دکتر جان، باور نمی‌کنی علم پزشکی این روزها چه پیشرفتی کرده. همان جمعه شب‌، یعنی بگو چند ساعت بعد از عمل جراحی، بهم غذا دادند. انگار نه انگار که بخشی از روده را در آورده‌اند. موقع پانسمان، توانستم نگاهی به زخم‌های روی شکمم هم بیاندازم. متوجه شدم که با دو سه شکاف نسبتا کوچک عمل جراحی را انجام داده‌اند. از یک شکاف کوچک گویا دوربینی را وارد بدن کرده و از شکاف دیگر، لایه به لایه چربی‌های شکم را کنار زده تا به روده رسیده‌اند. و همانجا کار را تمام کرده و بخش دردسرساز روده را بریده و دو طرف را به هم پیوند زده‌اند.»
«چطور بخیه زده‌اند؟… منظورم این است که دو بخش روده را چطور به هم وصل کرده‌اند؟»
«بخیه نمی‌زنند. با یک روش جدید، گویا با حرارت یا با لیزر به هم وصل می‌کنند، دقیقا نمی‌دانم. فقط قسمت‌های روی شکم را بخیه می‌زنند. آن هم با نخ خاصی که به‌مرور زمان جذب بدن می‌شود و حتی نیاز به کشیدن نخ بخیه‌ها هم نیست. واقعا که آدم از این همه پیشرفت علم دچار حیرت می‌شود. حتی شنیده‌ام که در آینده نه چندان دور وظیفه انجام این جراحی‌ها را به روبات‌ها می‌سپارند. آدم بی‌اختیار یاد کتاب “آدم‌های ماشینی” می‌افتد. تو هنوز آن نمایشنامه را یادت هست؟»
کامران به علامت تایید سرش را تکان داد. نمایشنامه را در جوانی خوانده بود و اجرای آن را نیز دیده بود. اثری بود از کارل چاپک که در آن ایام نزد جوانان کشور خیلی محبوب بود. نمایشنامه‌ای که حداقل در هر دانشگاه و سالن تئاتری یک بار روی صحنه رفته بود. مرتضی هنرمند بود. هنرمندی از مملکت خود رانده و از جامعه جدید مانده. شعر می‌گفت و داستان‌های کوتاه می‌نوشت.
کامران گرچه در دوران جوانی همچون بسیاری از جوانان نسل خود شعر هم سروده بود، اما خود را هنرمند نمی‌دانست. در آن دوران حتی اگر کسی ذوق هنری هم می‌داشت‌ و گمان می‌کرد که هنرمند است، تلاش می‌کرد تا آن را پنهان کند. جوانانی که به صف مبارزه با دیکتاتوری جلب شده بودند، بر این باور بودند که روحیه لطیف و شاعرانه‌ی هنرمندان نمی‌تواند در برابر فشار شکنجه و زندان تاب بیاورد.
مرتضی چنین چیزی را نمی‌پذیرفت. او سلاح هنر را موثرتر از هیاهوهای خیابانی می‌دانست. مرتضی در جوانی حتی به عنوان هنرپیشه در چند تئاتر و فیلم هم ظاهر شده بود. یکی از آن‌ها همین نمایشنامه‌ی “آدم‌های ماشینی” بود. سابقه آشنایی کامران و مرتضی به همان ایام بر می‌گشت. کامران حتی اجرای همین نمایشنامه را با بازیگری مرتضی دیده بود.
کامران گفت:
«یادت هست آن صحنه‌ای را که اوباش‌ها همراه با رئیس‌شان علیه آدم‌ها قیام کرده بودند؟»
منظور کامران از اوباش‌ها همان آدم‌های ماشینی بود. روبات‌هایی که بشر در مسیر پیشرفت علم و تکنولوژی پدید آورده بودند و حال علیه خالقان خود دست به شورش زده بودند. کامران گفته بود وقتی که انسان‌ها وظیفه فکر کردن را هم به ماشین‌ها بسپارند، کار دیر یا زود به ورشکستگی فرهنگی جامعه بشری می‌رسد. کامران قهوه‌اش را سرکشید و در ادامه گفت:
«گاهی فکر می‌کنم که پیشرفت علم و تکنیک به جای آنکه باعث رشد فکری مردم شده باشد، به نوعی سطحی‌نگری مجال رشد داده. واقعا که تناقض عجیبی است! اصلا معلوم هست که جهان دارد به کدام سو می‌رود؟ از یکسو پیشرفت شتابان و بی‌وقفه علم و تکنیک و از سوی دیگر پسرفت جامعه بشری. سقوط به قهقرا. سقوطِ حرمتِ اندیشه و اندیشیدن و پر رونق شدن بازار بی‌فرهنگی.»
مرتضی که متوجه منظور کامران نشده بود، با تعجب پرسید:
«دکتر جان، من داشتم از پیشرفت علم پزشکی می‌گفتم. تو یکدفعه از کجا به پسرفت فرهنگی جامعه بشری رسیدی و به یاد سقوط بشریت به اسفل السافلین افتادی؟»
کامران با دست به طرح روی جلد هفته‌نامه اشپیگل اشاره کرد و گفت:
«از اینجا. آخر چطور می‌توان پیشرفت علم و تکنیک را مثلا با تحولات سیاسی‌ای مثل همین پیروزی ترامپ در انتخابات آمریکا کنار هم قرار داد و تعجب نکرد؟ این صف آرایی اوباش‌ها و رئیس‌شان دهن کجی کردن به قرن‌ها پیشرفت اندیشه است. اصلا باور کردنی نیست که چنین فردی رئیس جمهور قدرتمندترین کشور جهان شده باشد. پیروزی ترامپ بر بستر آگاهی و اندیشه مردم آمریکا به دست نیامده، محصول مرگ تدریجی فرهنگ و اندیشه بوده است.»
مرتضی که وسواس‌های کامران را نداشت، مجله را برداشت و مدتی به طرح روی جلد خیره شد. مجله را ورق زد. گرهی بر پیشانی خود انداخت و گفت:
«باید مقاله را بخوانم. واقعا تحولات سیاسی سال‌های اخیر با عقل جور در نمی‌آید. چه کسی حتی فکرش را می‌کرد که چنین اتفاقی در کشوری مثل آمریکا بیفتد؟ قدرتمندترین کشور جهان شده جولانگاه یک رهبر پوپولیست و دار و دسته‌اش. امیدوارم که یا در اثر همین تماس‌های پشت پرده‌ای که با مقامات روسیه داشته‌اند خیلی زود برکنار بشود یا حداقل این چند سال زود سپری بشود و مردم آمریکا بتوانند این خطای بزرگ تاریخی‌شون را تصحیح کنند».
«به نظر من، موضوع اصلا بر سر ترامپ و خانواده‌اش نیست. ابعاد موضوع خیلی وسیع‌تر از این حرف‌ها است. نگاهی به اروپا بیانداز. مثلا به اوضاع فرانسه یا حتی اتریش. پوپولیسم از زمانی که در روسیه قرن نوزدهم شکل گرفت تا حالا صد بار پوست انداخته و چهره عوض کرده. دیگر نمی‌شود پوپولیسم را با شورش اقشار عقب مانده علیه پیشرفت توضیح داد. از آن ایامی که پوپولیسم نوعی شورش دهقان‌ها یا عصیان ده در برابر شهر بود، خیلی گذشته. منظورم این است که پوپولیسم ناردونیکی روسیه با پوپولیسم مارین لوپن خیلی فرق دارد.»
مرتضی به علامت تایید سرش را تکان داد. پرسید:
«آیا به نظر تو، انقلاب اسلامی هم برخاسته از همین عصیان ده در برابر شهر نبود؟ آیا نمی‌شود گفت که خمینی هم به شیوه‌ای پوپولیستی مردم را به خیابان‌ها کشاند؟»
«به باور من، هم انقلاب ایران و هم انقلاب چین، هر دو رنگ و بویی پوپولیستی داشتند. اما انقلاب ایران، بیشتر یک انقلاب شهری بود. همانطور که گفتم، پوپولیسم ظرف این مدت خیلی تغییر چهره داده. اصلا وقتی نیروهای مدافع انقلاب ایران را مثلا با هواداران ترامپ مقایسه کنیم، متوجه می‌شویم که این دو خیلی بی‌شباهت به هم نیستند. همین اواخر بود که تلویزیون به مناسبت سالگرد روی کار آمدن ترامپ ویدیوهای مربوط به کارزار انتخاباتی او را پخش کرده بود. کافی بود آدم به چهره هواداران ترامپ نگاه می‌کرد. عین این چهره‌ها را در روزهای و ماه‌های پیش و پس از انقلاب اسلامی هم می‌شد دید. چهره‌هایی با رگ‌های بیرون زده گردن و خشمی که معلوم نیست یکدفعه از کجا ناشی شده و چرا و چطور مردم این طور جو گیر شده‌اند. توصیه می‌کنم این فیلم مستند را نگاه کنی. واقعا تکان‌ دهنده بود.»
مرتضی گفت:
«به نظرم باید این بحث را در جمع دوستان دنبال کنیم. به‌ویژه با حضور رضا. مثلا بررسی پوپولیسم از منظر فلسفی با تو و رضا هم می‌تواند به لحاظ سیاسی به موضوع بپردازد. شنیده‌ام که مشغول کار روی پدیده پوپولیسم در فرانسه است. روی سخنرانی‌های مارین لوپن و شعارهای جبهه ملی فرانسه کار کرده. حتما بحث جالبی می‌شود.»
کامران نیز موافق بود. او نیز به‌خوبی می‌دانست که بیمارستان مکان مناسبی برای پرداختن به چنین مباحثی نیست. قصد او هم طرح این بحث در بیمارستان نبود. همیشه تاکید داشت که بحث جدی، جا و زمان خود را می‌طلبد. انگیزه‌ی فرار از خاطرات گذشته و همچنین طرح روی جلد اشپیگل باعث شروع این بحث شده بود. در “کلوب مردان خانه نشین” گفت‌وگوها معمولا پیرامون چنین مسائلی دور می‌زند. گفت‌وگوهایی که می‌بایست مرهمی باشد بر هویت زخم برداشته کسانی که هزاران فرسنگ دور از میهن خود، با پرداختن به سیاست تلاش دارند تا از عذاب وجدان خود بکاهند.
پرستاری از کنار آن‌ها رد شد و سلام کرد. یک دختر جوان و خوش قد و قامت. کامران جواب سلام پرستار را با خوشرویی داد و با لبخندی بر لب و لحنی نیش‌دار خطاب به مرتضی گفت:
«حالا متوجه شدم، چرا اصراری به مرخص شدن از بیمارستان نداری.»
مرتضی لب‌هایش را جمع کرد و سرش را به نشانه ناباوری نسبت به آنچه شنیده است، تکان داد. بلند شد، مجله را زیر بغل زد و گفت:
«ممنون که آمدی. من که از گفت‌وگو با تو خسته نمی‌شوم. ولی گفته‌اند که دکتر امروز بعدازظهر پس از آمدن نتیجه آزمایش‌ها برای معاینه می‌آید. بهتر است وقتی که دکتر می‌آید، توی اتاق خودم باشم. خیلی به دوستان سلام من را برسان. به امید دیدار.»
«حالا کی مرخص می‌شوی؟»
«معلوم نیست. اگر همه چیز خوب پیش برود و نتیجه آزمایش‌ها خوب باشد، شاید فردا یا پس فردا.»
کامران دست دوستش را با مهربانی فشرد. همانجا منتظر ماند تا مرتضی به اتاقش برسد. موقع خروج از بیمارستان، دستانش را چند بار دیگر ضد عفونی کرد. بیرون بیمارستان، مرد بیمار هنوز روی صندلی چرخ‌دار خود نشسته بود و سیگار می‌کشید.

ادامه دارد…

فصل‌های پیشین:

فصل اول: یک آغاز ساده

فصل دوم: خواب همچون یک رویا

فصل سوم: یک تماس کوتاه

فصل چهارم: معمایی به نام آیدا

فصل پنجم: سوپرایگو

فصل ششم: کافه کرومل

فصل هفتم: دیدار

فصل هشتم: شیدایی

درباره رمان: انقلاب و کیک توت فرنگی
رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی» اکتبر سال ۲۰۱۸ توسط انتشارات فروغ (کلن، آلمان) منتشر شد. چاپ دوم این کتاب ماه مارس ۲۰۱۹ منتشر شده و در دسترس است. برای تهیه این رمان می‌توانید از جمله به این آدرس مراجعه کنید.
رمان در ۳۴۵ صفحه و با بهای ۱۶ یورو در کتابفروشی فروغ و همچنین در بسیاری از کتابفروشی‌های ایرانیان در خارج از کشور نیز در دسترس است.

منتشر شده در فرهنگ

اولین باشید که نظر می دهید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *