(سهشنبه، ساعت هشت و بیست و یک دقیقه بامداد)
تلفن زنگ زد. این دومین روز پیدرپی بود که صدای تلفن کامران را در عالم خواب و بیداریِ سحرگاهی غافلگیر میکرد. نور رنگ پریدهای از حاشیه پرده به درون اتاق تابیده بود. تلفن را برداشت و با صدایی خفه و آغشته به نوعی ناخشنودیِ آشکار سلام کرد. مرتضی بود. یک خبر خوب و یک خبر بد داشت.
مرتضی گفت: «خوب است که بعضیها همیشه از بدخوابی مینالند، آن وقت تا لنگ ظهر هنوز مست خواب هستند!» مرتضی گفت که از کله سحر بیدار است. حتی پیش از آنکه پرستار برای معاینههای سحرگاهی بیاید و خواب بیماران را بر هم بزند، بیدار شده است. صبحانهاش را یکی دو ساعت پیش خورده، صورتش را اصلاح کرده و روی تخت به انتظار نشسته تا به دوست قدیمیاش زنگ بزند و به او خبر بدهد. کامران گفت:
«حالا چه موقع گفتن این حرفهاست. از آن خبر خوب و از آن خبر بدت بگو.»
مرتضی برای نهادن هیمهای بر آتش کنجکاوی کامران مکثی کرد، آب دهانش را با تانی فرو داد و گفت:
«بگذار اول از خبر خوب شروع کنم. دیروز بعدازظهر، حدود نیم ساعت بعد از اینکه تو رفتی، دکتر بخش آمد. نتایج آزمایشها را دیده بود. میگفت همه چیز خیلی خوب پیش رفته است. اثری از عفونت نیست. روده گرچه چند سانتیمتری کوتاه شده، ولی حسابی به هم جوش خورده. میگفت که احتمال دارد که خیلی زود از بیمارستان مرخص بشوم. حتی همین فردا، که امروز باشد. منظورم این است که تا یکی دو ساعت دیگر از بیمارستان مرخص میشوم.»
کامران از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شده بود. او مرتضی را دوست داشت و در عین حال نگران او بود. نگران خودش بود و نگران محفل کوچکشان بود. بازار اخبار خوب کساد شده بود و اخبار بد مثل خوره به جان نسل او افتاده بود. چند هفته پیش یکی از دوستان قدیمی و مشترکشان سکته کرده بود و زمینگیر شده بود. او متوجه شده بود که گرد و غبار اخبار بد لحظه به لحظه به زندگی و محفل کوچکشان نزدیک و نزدیکتر میشود. متوجه شده بود که اخبار بد تنها محدود به دیگران نمیشود. دیر یا زود هر یک از آنها تبدیل به یکی از آن دیگرانی میشود که معمولا دربارهشان خبر بدی میرسد.
این نخستین باری نبود که مرتضی به بیمارستان میافتاد و این نخستین باری نبود که او و سایر دوستان نگران مرتضی میشدند. او متوجه شده بود که نگرانیها جای همدیگر را تنگ نمیکنند. این گونه نیست که با پدید آمدن یک نگرانی، نگرانی پیشین از بین برود. آنها کنار هم قرار میگیرند و در هم میتنند و به هم جوش میخورند. حتی اگر علت پدید آمدن یک نگرانی از بین برود، آن نگرانی از بین نمیرود. در فضای روح آدم رها و بیپیوند آنقدر میچرخد تا علت دیگری بیابد و خود را به آن آویزان کند. او دریافته بود که آرامش دوران پیری، اگر چنین آرامشی وجود داشته باشد، برخاسته از جهیدن از فراز نگرانیها نیست، آموختن هنر زندگی کردن دائمی با این نگرانیهاست.
این بار نیز، آنگاه که مرتضی بستری شده بود، نگرانی چنگال تیز خود را بر پوستهی نازک آرامش او فرو برده بود و به وحشت درونی او دامن زده بود. این نگرانی او را با خود برده بود به دهها سال پیش. به آن روزی که مرتضی را دستگیر کرده بودند. مرتضی را در برابر چشمان او و در موقع خروج از دانشگاه بازداشت کرده بودند. کامران در آن لحظه، چند متری بیشتر با مرتضی فاصله نداشت و سرگرم گفتوگو با چند دانشجوی دیگر بود.
غروب بود؛ یک غروب پاییزی. مرتضی تمرین تئاتر داشت و از کامران خواسته بود به سالن دانشگاه بیاید و یکی از آخرین تمرینهای قبل از اجرا را ببیند. قرار بود نمایشنامه “آدم آدم است” برتولت برشت را روی صحنه ببرند. مرتضی در این نمایشنامه نقش “گالی گی” را برعهده داشت. اما ماجرای زندگی مرتضی در خلاف جهت سرنوشت گالی گی سیر کرد و ماموران پیش از آنکه گالی گی به قدرت خود پی ببرد، آمده بودند تا او را دستگیر کنند.
تمرین تئاتر که تمام شد، قرار بود به کافهای بروند و درباره کاستیهای اجرای آن نمایش با هم صحبت کنند. قراری که عملی نشد و تئاتری که روی صحنه نرفت. ماموران بیرون دانشگاه منتظر مانده بودند. موقع خروج از دانشگاه، فردی به مرتضی نزدیک شده بود و چیزی به او گفته بود. کامران ابتدا فکر کرده بود که کسی از مرتضی آدرس میپرسد. صدای مرد و لحن سخن گفتن او اما حکایت دیگری داشت. کامران و سایر دانشجویان بیاختیار ایستاده بودند و نظارهگر این صحنه بودند. صحنهای که هیچ تشابهی به تمرین چند دقیقه پیش تئاتر نداشت. صحنهای از یک واقعیت تلخ بود که در برابر چشمان آنها اجرا میشد.
کامران متوجه شده بود که این مرد غریبه یک مامور امنیتی است. چند متر آنطرفتر هم سه مرد دیگر، با چهرههایی عبوس و چندشآور ایستاده بودند. مردی که با مرتضی سخن میگفت، ضمن آنکه همهی هوش و حواس خود را به حرکات مرتضی گره زده بود و زیر چشمی او را میپایید، با دست به مامور دیگری اشاره کرده بود که بیاید. مامور دیگر هم آمد و آن دو مرتضی را همراه خود بردند. دو مامور دیگر نیز پشت سر آنها به راه افتادند.
کامران همانجا خشکش زده بود و نظارهگر دستگیری دوست خود بود. او بهخوبی میدانست که اعتراض کردن بیفایده است. بیحرکت ایستاده بود. مرتضی در حین آنکه همراه ماموران میرفت، سر خود را برگردانده بود، لبخند تلخی زده بود و نگاه معناداری به دوست خود انداخته بود.
کامران هیچگاه آن نگاه و آن لبخند را فراموش نکرده بود. نگران آن بود که روحیه لطیف و حساس مرتضی تحمل ایام زندان را برای او دشوارتر کند. مثلا چیزی بگوید و یا کاری بکند نسنجیده که باعث افزایش رنج او در زندان بشود. او هر بار که نگران مرتضی میشد، یاد آن لبخند و آن نگاه میافتاد. نگاهی سرد که در آن سخنهای ناگفته روی هم تلنبار شده بودند.
این بار نیز نگران مرتضی شده بود. گرچه جنس نگرانی او این بار با نگرانی آن سالها تفاوت میکرد، اما درک این تفاوت از سنگینی بار این نگرانی هیچ نمیکاست. هر بار که مرتضی به بیمارستان میافتاد، ماجرا تکرار میشد. همان نگرانی از سرنوشت مرتضی در آن ایامی که به زندان افتاده بود، با چهرهای مبدل بازمیگشت و خود را به یک باکتری یا یک سلول ناسازگار در بدن یا به یک تکه سنگ در کلیه و مثانه میچسباند، در گوشهای از روح و روان کامران خانه میکرد و از همانجا جولان میداد. آنانی که آمده بودند مرتضی را ببرند، چه در آن دوران جوانی و چه اکنون که گرد پیری بر سر و چهره همهی آنها نشسته بود، از یک جنس بودند. همه نوعی ویروس بودند.
کامران از دیدن رد پای رضایت در لحن و کلام مرتضی شاد شده بود. صدای مرتضی نسبت به روز پیش تغییری آشکار کرده بود. او اکنون پر توان و پر انرژی سخن میگفت. انگار بار سنگینی را از دوش او برداشتهاند. کامران گفت:
«این که خبر خیلی خوبی است! برایت خیلی خوشحالم. برای جمع خودمان هم خوشحالم. دستکم تو یکی دیگر نمیتوانی روده درازی کنی. حالا منتظر چی هستی؟ چرا نمیروی منزل؟ میخواهی بیام دنبالت؟»
«نه کامران جان، اصلا لازم نیست. تو که خودت بهتر میدانی از اینجا تا خانه راهی نیست. حداکثر یک تاکسی میگیرم. ولی حتی تاکسی هم لازم نیست. محمود قرار شده بیاید دنبالم. منتظرم که گزارش پزشکی را بگیرم و زحمت را کم کنم. راستش را بخواهی، دو ساعتی هست که همینطور روی تخت نشستهام و منتظر این نامه هستم. حتی پانسمان را هم نیم ساعت پیش عوض کردند. نه اثری از خونریزی وجود داشت و نه از تب و عفونت. خلاصه این بار هم همه چیز ختم به خیر شد. یاد آن ضرب المثل قدیمی میافتم. یاد یک بار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک…
«بار سوم به دستی ملخک! چه ضرب المثل وحشتناکی!»
نگرانی کامران نیز از سرنوشت بار سوم این ملخک بود. ملخکی که ادامهی زندگی خود را وامدار بخت و اقبال خود بود. اما او میدانست که بازی نمیتواند تا ابد بر همین روال پیش برود. او میدانست دیر یا زود پرده میافتد و نمایشنامه به پایان میرسد. مهم نبود کدام بازیگر زودتر از دیگران صحنه را ترک میکند. مهم دانستن این موضوع بود که نمایشنامه به پرده آخر خود نزدیک شده است. پرسید: «اما از خبر بدت نگفتی.»
مرتضی با چاشنی خندهای در لحن خود گفت:
«خبر بد هم این است که میتوانم امروز از بیمارستان مرخص شوم.»
نیازی به توضیح بیشتری نبود. کامران در این جملهی کوتاه اعترافی دردناک به وحشت از تنهایی را میدید. مرتضی هیچگاه از تنهایی خود شکایت نکرده بود. کامران هم هرگز درباره تنهایی خود به دوست قدیمیاش یا به سایر اعضای “کلوب مردان خانه نشین” چیزی نگفته بود. هیچ یک از اعضای این کلوب دوست نداشتند درباره تنهایی خود حرف بزنند. یا میدانستند یا نمیدانستند، علت شکلگیری این کلوب فرار از همین تنهایی بود. ساعاتی دور هم جمع شدن و درباره زمین و زمان سخن گفتن. یافتن موضوعی برای گفتوگو و یافتن انگیزهای برای دیدار بعدی.
هیچ کس هیچ منع و محدودیتی برای سخن گفتن درباره تنهایی نداشت. اما اعضای کلوب دور هم جمع میشدند، تا تنهایی خود را از یاد ببرند، و نه اینکه با سخن گفتن دربارهی آن، بر زخمهای روحی خود نمک بپاشند. بعضی از غروبها، وقتی کامران و مرتضی با هم خلوت میکردند و با هم یکی دو پیک ودکا مینوشیدند و از غم و غصههای خود میگفتند، موضوع تنهایی به شکل پوشیدهای در گفتوگوهایشان مطرح میشد.
“کلوب مردان خانه نشین” فقط چهار عضو داشت. کامران، مرتضی، رضا و محمود. کامران و مرتضی دوستان قدیمی بودند. دوستیشان در ایران شکل گرفته بود و این دوستی در تمامی سالهای زندگی در مهاجرت ادامه یافته بود. با رضا و محمود در آلمان آشنا شده بودند. آشنایی که ریشه در باورهای سیاسی مشترکشان داشت. اما پس از فروپاشی بلوک شرق و در هم شکسته شدن باورهای ایدئولوژیکشان، بر ویرانههای همان آشنایی سیاسی، یک دوستی عمیق سر بر آورده بود. کمابیش تبدیل به یک خانواده شده بودند.
کامران از مرتضی پرسید:
«به بچهها هم خبر دادهای؟»
«فقط به محمود. محمود دیشب حدود ساعت ۷ به من سر زد. همان موقع بهش گفتم که امروز قرار است از بیمارستان مرخص بشوم.»
محمود در این مدت بارها به عیادت مرتضی آمده بود. حتی یک بار هم با ژیلا، با همسرش به عیادت مرتضی آمده بودند. بهرغم آنکه محمود در جمع اعضای این کلوب تنها کسی بود که هنوز با همسرش زیر یک سقف زندگی میکرد، او نیز مثل سایر اعضای کلوب، تنها بود.
محمود و ژیلا گرچه کنار هم زندگی میکردند، اما با هم زندگی نمیکردند. هر کدام راه خود را میرفت و از عشق و علاقه در رابطه آنها کمترین اثری نمانده بود. هرگاه محمود درباره ژیلا حرف میزد، اثری از شور و اشتیاق در سخن او دیده نمیشد. ژیلا برای محمود تبدیل به ضمیر سوم شخص مفرد شده بود. کسی که حضور داشت و در عین حال بود و نبودش در خانه و زندگی محمود تغییر زیادی ایجاد نمیکرد. حتی در دو اتاق جداگانه شبها را سپری میکردند. بهانهشان این بود که نمیخواهند مزاحم خواب یکدیگر بشوند. اینکه رابطه آنها پایدار مانده بود، فقط یک علت داشت و آن اینکه آنها از تنهایی میگریختند. از تجزیه همین رابطهی ناپایدار نیز وحشت داشتند. زیر یک سقف زندگی کردن، گرچه مرهمی برای درد تنهاییشان نبود، اما به آن درد شدت هم نمیبخشید.
محمود و ژیلا هرگز صاحب فرزند نشدند. فرزندی که بتواند به رابطه آنها معنا و مفهوم جدیدی بدهد و احیانا به آن دوام بیشتری ببخشد. اما مگر وجود آیدا و بیژن توانسته بود زندگی مشترک کامران و سودابه را نجات دهد؟ زندگی مشترک زمانی که آسیب ببیند و از وسط ترک بردارد، دیگر ممکن نیست با کمک فرزند و یادآوری حس مسئولیت مانع از فرو ریزش آن شد. دستکم چنین چیزی در مورد این نسل و در این محیط غربی عمل نمیکند.
محمود یکبار به کامران گفته بود که تصورش از جامعه ایران خیلی غیر واقعی است. گفته بود که وضعیت در ایران از این هم بدتر است. کامران این موضوع را از محمود و از همه کسانی که ظرف این سالها به ایران سفر کرده بودند، شنیده بود اما نتوانسته بود یا نخواسته بود باور کند. از آنها شنیده بود که نابسامانیهای اجتماعی باعث فروپاشی خانوادهها و زندگی خانوادگی در جامعه ایران شده است. منعهای اخلاقی تاثیری خلاف انتظار به بار آورده و زمین هوس و شهوت را شخم زده و سیراب کرده و عهدها و پیمانها بیدوام شدهاند و هر کس تلاش دارد گلیم خود را از آب بیرون بکشد.
محمود هیچگاه درباره علت اینکه چرا بچهدار نشدند چیزی نگفته بود. دوستان هم چیزی نپرسیده بودند. اینکه آیا این ناشی از یک تصمیم بود یا ناباروری، رازی بود که هرگز فاش نشد. تنها رازی که برملا شده بود این بود که رابطه محمود و همسرش حکایت از نوعی طلاق عاطفی داشت. محمود یک بار حتی رابطه زناشوییاش را همزیستی مسالمتآمیز خوانده بود. سخن گفتن از همزیستی مسالمتآمیز اعتراف به همان جدایی عاطفی بود.
اعتراف بزرگی که دوستانش آگاهانه از روی آن پریدند و پرسشی مطرح نکردند. این تنها مرتضی بود که در واکنش به سخن محمود گفته بود: «این را که تو میگویی، کارش از همزیستی مسالمتآمیز گذشته، کم کم دارد به حق ملل در تعیین سرنوشت خویش تبدیل میشود.» و این طعنهای نیشدار بود. محمود ترجیح داده بود با یک لبخند تلخ موضوع را تمام کند. محمود آن روز این طعنهی گزنده مرتضی را به دل نگرفت. او نیز مثل سایر دوستان به زخمزبانهای او خو گرفته بود و میدانست که مرتضی منظور بدی ندارد. میدانست که مرتضی بسیار عاطفی است و برای دوستی با آنها ارزش بسیاری قائل است.
در واقع نیازی نبود که محمود درباره این جدایی عاطفی چیزی بگوید. این دوستان قدیمی همدیگر را خیلی خوب میشناختند و با حالات روحی یکدیگر بهخوبی آشنا بودند. از آن گذشته، این دوستان چه میتوانستند بگویند؟ وضعیت خود آنها هم از وضعیت محمود بهتر نبود. در بین آنها، سرنوشت مرتضی شاید از همه دردناکتر بود. گرچه مرتضی عادت نداشت درباره زندگی خصوصی خود حرف بزند، اما کامران لحظه به لحظهی زندگی مرتضی را میشناخت. سایر دوستان هم جسته و گریخته از کامران چیزهایی درباره زندگی مرتضی و عشق ایام جوانی او شنیده بودند.
کامران پرسید:
«حالا توی بیمارستان توانستی کمی هم کار بکنی؟ مثلا روی کتاب شعر جدیدت؟»
«تو هم که عجب انتظاراتی داری! جان من، بیمارستان که جای شعر و شاعری نیست. شاید اگر نویسنده رمانهای جنایی بودم، میتوانستم چند جلد کتاب در دورهی اقامت خود در بیمارستان بنویسم. باور کن اینجا کلی سوژه ریخته. مثلا سوژه دکتری که روی بیمارهایش داروی جدیدی را تست میکند و باعث مرگ یکی دو تا از بیمارها میشود یا قصه آن پرستاری که شبها تبدیل به هیولایی خونخوار میشود و به سراغ بیماران میرود…و چه میدانم، از اینجور سوژهها.»
کامران به شوخی و در پاسخ به مرتضی گفت:
«سوژهی آن پرستار را خیلی خوب آمدی. فکر کنم میدانم سوژهاش از کجا به ذهنت رسیده. من هم تا او را دیدم، مو بر بدنم سیخ شد. همانی که انحراف چشم دارد و یک ردیف سبیل هم بالای لبانش سبز شده. من که اگر جای تو بودم، شبهایی که موقع کشیک آن پرستاره است، شب تا صبح را بیدار میماندم و گوش تیز میکردم.»
«تو هم با این فانتزی بیدر و پیکرت. نمیدانم چکار قیافه مردم داری؟ اتفاقا همین پرستار از بقیه خیلی مهربانتر است.»
کامران سکوت کرد. به خبر بد مرتضی میاندیشید. او متوجه پیام پنهان در خبر بد مرتضی شده بود. او مشابه این پیام را در دیالوگ غمانگیز خود با گریگور سامسا شنیده بود. به رغم آن، به روی خود نیاورد و گفت:
«مرخص شدن از بیمارستان که خبر بدی نیست. خُب اگر از این بابت ناراحت هستی، میتوانی مثلا رودهی کوچکت را هم بدهی کوچکتر بکنند. من که فکر میکنم بدن ما در این سن و سال تبدیل شده به یک دستگاه خودپردازِ با ارزش و سخاوتمند برای پزشکان و سیستم درمانی. هر جا که دست بگذارند، حتما موردی برای کسب درآمد پیدا میکنند.»
مرتضی خندیده بود و گفته بود که حاضر نیست پیکر خود را وقف آموزش و کسب تجربهی پزشکیاران بکند. مرتضی پیکری نحیف و شکننده داشت. پیکری نحیف که او به شوخی از آن چون پیکری تنومند یاد میکرد و خود را یلی میخواند. همین موضوع نیز باعث خنده دوستان میشد.
گفتوگوی او با مرتضی قطع شده بود. مرتضی سراسیمه گفته بود که دکتر آمده است و او بعدا تماس میگیرد. کامران همانطور که روی تخت دراز کشیده بود، به سرنوشت آن ملخک میاندیشید.
ادامه دارد…
فصلهای پیشین:
درباره رمان: انقلاب و کیک توت فرنگی
رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی» اکتبر سال ۲۰۱۸ توسط انتشارات فروغ (کلن، آلمان) منتشر شد. چاپ دوم این کتاب ماه مارس ۲۰۱۹ منتشر شده و در دسترس است. برای تهیه این رمان میتوانید از جمله به این آدرس مراجعه کنید.
رمان در ۳۴۵ صفحه و با بهای ۱۶ یورو در کتابفروشی فروغ و همچنین در بسیاری از کتابفروشیهای ایرانیان در خارج از کشور نیز در دسترس است.
اولین باشید که نظر می دهید