رفتن به نوشته‌ها

“انقلاب و کیک توت فرنگی”/ فصل شانزدهم: کلایدرمن


(سه‌شنبه، ساعت پنج و بیست و یک دقیقه بعدازظهر)


کامران نگاهی به گوشت‌ها انداخت. گوشت‌ها نیم‌پز شده بودند. او کره را از یخچال درآورد، بخشی از آن را در هم‌زن کوچک ریخت و پودر سیر و روغن زیتون به آن اضافه کرد. سپس کره مخلوط شده را مجددا در یخچال قرار داد تا ببندد.
هایکه که می‌آمد، اگر هوا بد و سرد بود معمولا مدتی پشت میز آشپزخانه می‌نشستند، قهوه و کیک می‌خوردند و با هم گپ می‌زدند. و اگر هوا مساعد بود، مثلا در ایام تابستان‌ یا در روزهای آفتابی بهار و پاییز، دوست داشتند ساعتی با هم کنار رود راین راه بروند و با هم گفت‌وگو کنند. خانه کامران تا رود راین چند صد متری بیشتر فاصله نداشت.
پس از نوشیدن قهوه یا بازگشت از گردش، به اتاق پذیرایی می‌رفتند. کامران دستگاه پخش صوت را روشن می‌کرد. صدای ملایم یک موسیقی آرام کلاسیک در فضای اتاق می‌پیچید. مثلا نوای دلنشین پیانوی شوپن، قطعاتی از ویوالدی یا باخ. گاهی هم کامران با پخش موسیقی متفاوتی هایکه را غافلگیر می‌کرد. یک بار قطعه «جاده ابریشم» کیتارو را پخش کرده بود و از هایکه پرسیده بود:
«تو هیچ می‌دانستی که کیتارو و کلایدرمن هر دو متولد یک سال هستند؟»
منتظر جواب هایکه نمانده بود و گفته بود:
«هر دو متولد سال ۱۹۵۳ هستند. یکی متولد شهر تویوهاشی در ژاپن و دیگری زاده‌ی پاریس. هیچ وقت به شباهت‌های نوای موسیقی این دو توجه کرده‌ای؟»
هایکه اطلاعات مختصری از کیتارو داشت، اما با آثار کلایدرمن به‌خوبی آشنا بود. “ترانه‌ی برای آدلین” یکی از ملودی‌های محبوب هایکه بود و جوان‌تر که بود هر از گاهی به آن گوش می‌داد و از آن لذت می‌برد. آنچه هایکه متوجه نشده بود، تشابه بین کار این دو بود و دقیقا نمی‌دانست که کامران از چه موضوعی سخن می‌گوید. اطلاعات و آگاهی هایکه از موسیقی و به‌ویژه موسیقی کلاسیک بسیار زیاد بود. او می‌دانست که کیتارو یک آهنگساز است و کلایدرمن عمدتا یک نوازنده. پس چه تشابهی می‌توانست بین این دو وجود داشته باشد؟ گفته بود:
«نه، نمی‌دانم. تو بگو!»
«ببین عزیزم، هم کیتارو و هم کلایدرمن هشت سال پس از پایان جنگ جهانی دوم به دنیا آمدند. ژاپن در آن ایام درگیر زخم‌هایی بود که بمباران هیروشیما و ناکازاکی بر پیکر جامعه نشانده بود و فرانسه هم پس از شکست ناسیونال سوسیالیست‌ها سرگرم بازسازی خرابی‌ها بود. به‌ویژه بازسازی حیثیت ملی فرانسه که در اثر اشغال کشور از سوی نازی‌ها به‌شدت آسیب دیده بود.»
کامران می‌دانست هایکه با آنکه خود سال‌های جنگ را تجربه نکرده است، اما از یادآوری رویدادها و خوانده‌ها و شنیده‌های خود از آن سال‌ها، مثل بسیاری از آلمانی‌های دیگری که او در دوران زندگی خود در این کشور دیده بود، پرهیز می‌کند. ولی این موضوع مانع از آن نشده بود که او به سخنان خود ادامه ندهد. گفته بود:
«می‌شود تصور کرد که احساس آنان در ایام کودکی چه بوده. کودکی که قادر به فهم منطق جهان نیست و بی‌آنکه بداند امنیت و آرامش چیست، در تب کسب این امنیت و آرامش می‌سوزد. من یکبار دو سه قطعه از موسیقی این دو را پشت سرهم گوش کردم و متوجه شباهت عجیبی بین این قطعات شدم. شباهتی برخاسته از نیاز آن‌ها به همین آرامش، به آرزوی رویش امید در فضایی آغشته به غم و رنج. شاید در نگاه نخست شباهتی حس نشود، اما کافی است که چشم‌هایت را ببندی و همراه با نوای موسیقی آن‌ها به عالم خیال سفر کنی.»
هایکه علاقه چندانی به مباحث فلسفی نداشت و از بحث‌های سیاسی نیز متنفر بود. همین موضوع بر روی مناسبات او با کامران سایه انداخته بود. اما نه او می‌توانست خود را و رویکرد خود را نسبت به جهان تغییر دهد و نه کامران حاضر یا حتی قادر بود سیاست و فلسفه را از زندگی خود حذف کند.
سیاست و همچنین فلسفه مضمون زندگی کامران بود. پرداختن به مسائل سیاسی و فلسفی در او نشاط و شوق برمی‌انگیخت. او برای تعریف خود نیاز به سیاست و فلسفه داشت. سیاست و فلسفه تبدیل به تار و پود هویت او شده بودند. گرچه با فروپاشی اتحاد شوروی و بلوک شرق، دوران فعالیت‌های سیاسی او نیز به پایان رسیده بود، اما پایان فعالیت‌های سیاسی‌اش به معنای آن نبود که او از سیاست و تفکر سیاسی روی‌ گردان شود. او اخبار سیاسی را با دقت دنبال می‌کرد و به تحولات سیاسی از منظر تئوریک و فلسفی می‌نگریست.
هایکه برخلاف او حاضر نبود خود را درگیر اخبار و مسائل سیاسی کند. حتی تمایلی به رای دادن و شرکت در انتخابات هم نداشت و اگر اصرار کامران نمی‌بود، شاید ترجیح می‌داد روزهای رای گیری را طولانی‌تر بخوابد و یا وقت خود را در طبیعت و فضای سبز سپری کند و اصلا به حوزه رای‌ گیری نرود. به باور او، احزاب بزرگ آلمان تفاوت چندانی با هم ندارند و از این رو شرکت یا عدم شرکت او در انتخابات هیچ تاثیری نه بر سیاست داخلی آلمان دارد و نه بر سیاست‌های جهانی.
کامران با شنیدن چنین استدلال‌هایی از کوره در می‌رفت. ابروانش را در هم می‌کشید و می‌گفت:
«این چه حرفی است؟ اگر همه مثل تو فکر کنند که پرونده دموکراسی کاملا تعطیل می‌شود. ما در مملکت‌مون از حق مشارکت در سرنوشت خودمون محروم هستیم و شما در این مملکت آزاد با دست خودتون به آزادی و دموکراسی پشت می‌کنید و به آن ضربه می‌زنید.»
تفاوت رویکرد هایکه و کامران نسبت به زندگی و جهان بین آن‌ها فاصله می‌انداخت. فاصله‌ای که روز‌ به روز عمیق‌تر می‌شد. در هفته‌ها و ماه‌های نخست دوستی‌شان کامران و هایکه بیشتر برای هم وقت می‌گذاشتند. با هم به گردش می‌رفتند و گاهی هم در کلن با هم در مرکز خرید شهر قدم می‌زدند. با هم به بار و رستوران می‌رفتند. به خانه یکدیگر می‌رفتند. گرچه اغلب این هایکه بود که به خانه کامران می‌آمد. هایکه شیفته موسیقی کلاسیک بود و هرگاه در فیلارمونیک کلن، کنسرت جالبی عرضه می‌شد، دو بلیت می‌خرید و دوست داشت با کامران با هم بروند.
هایکه برای کامران نه می‌توانست سودابه باشد و نه می‌توانست نقش برگیته را در زندگی او ایفا کند. سودابه برخلاف هایکه، با علاقه‌ زیادی رویدادهای سیاسی و به‌ویژه تحولات سیاسی ایران و منطقه را دنبال می‌کرد و برگیته نیز از جوانی به مباحث فلسفی علاقمند بود و نسبت به رویدادهای سیاسی نیز بی‌توجه نبود. کامران برای گفت‌وگو با سودابه یا با برگیته هیچگاه موضوع کم نمی‌آورد. اما با هایکه درباره چه موضوعی می‌توانست گفت‌وگو کند؟
هایکه حتی تمایلی به گفت‌وگو پیرامون مسائل خانوادگی نداشت. به ندرت پیش می‌آمد که چیزی درباره همسر سابق خود بگوید. کامران نیز علاقه‌ای به ‌مرور خاطرات زندگی مشترک خود با سودابه و یا خاطرات مربوط به ماجراجویی‌های عاشقانه‌اش با برگیته نداشت. هم او و هم هایکه متوجه شده بودند که برای حفظ آرامش خود و لذت بردن از همین چند ساعتی که با هم تنها هستند، بهتر است با دقت از کنار برکه‌ی خاطرات گذشته عبور کنند. یاد گرفته بودند که برای نجات این آرامشِ شکننده بهتر است آرامشِ آب این برکه را بر هم نزنند.
هایکه و کامران تمایل چندانی به گفت‌وگو درباره فرزندان خود نیز نداشتند. نه هایکه از دخترش “تینا” چندان چیزی می‌گفت و نه کامران از بیژن. کامران، به خصوص وقتی دلتنگ می‌شد، مایل بود با اشتیاق درباره‌ی مهر خود به آیدا و یا شیرین‌زبانی‌های ساندرا سخن بگوید. اما حتی آنگاه که درباره آیدا و ساندرا سخن می‌گفت، موضوع بیشتر در همان سطح خاطرات شیرین باقی می‌ماند؛ در همان سطح موضوعات ساده و روزمره.
او هرگز از پیچیدگی‌های تربیتی آیدا به هایکه چیزی نگفته بود. درباره اختلاف نظری که بین او و سودابه بر سر مسائل تربیتی وجود داشت، سکوت کرده بود. از لجبازی‌های آیدا یا مثلا از گرایش افراطی او به تابوشکنی در دوران بلوغش چیزی نگفته بود.
کامران هیچگاه به تاثیرات عمیقی که جدایی او و سودابه بر رابطه او با فرزندانش نهاده بود، حرفی نزده بود. افزون بر آن، او هیچگاه حاضر نشده بود آن رازهایی که زمانی به برگیته گفته بود و فقط به برگیته گفته بود، را به هایکه بگوید. تجربه تلخ گشودن صندوقچه‌ رازهایش او را وادار به خویشتن‌داری بیشتر کرده بود. آن تجربه‌ی تلخ، پرده از حکمت نهفته بر رابطه آدم و رازهایش برگرفته بود. حکمتی که بیانگر رابطه سروری و نوکری بین آدم و رازهایش بود.
کامران دریافته بود که سروری او بر رازهایش تنها تا زمانی پایدار است که رازهایش را در صندوقچه‌ی قدیمی دل خود پنهان کرده باشد. اما به محض آنکه آدم راز‌های خود را فاش کند، برده و اسیر همان راز‌ها خواهد شد. او رازهای دوران زندان خود را به برگیته گفته بود، با این هدف که با گفتن آن‌ها از بار گران‌شان بر روح و روان خود بکاهد. اما گفتن آن رازها، حس همدردی را در برگیته برنیانگیخته بود، بیشتر به حس ترحم او نسبت به کامران دامن زده بود.
هایکه شنونده خوبی نبود. هرگاه که کامران درباره موضوعی سخن می‌گفت که او تمایلی به شنیدن آن نداشت، ناآرام می‌شد و ناآرامی خود را نیز در رفتار و حرکات دست و پای خود نشان می‌داد. نگاهش را از کامران می‌دزدید، به نقطه‌ای خیره می‌شد و یا دست به کاری تکراری می‌زد. مثلا انگشتان خود را روی لبه لیوان به چپ و راست می‌سُراند، یا مشغول بازی با گوشه‌ی رومیزی یا یک چیز دیگر می‌شد. کامران به‌مرور زمان متوجه پیام‌های نهفته در این رفتار هایکه شده بود. کامران در چنین لحظاتی موضوع را جمع می‌کرد و رشته سخن را به موضوع دیگری می‌کشاند.
یافتن موضوع مشترک برای گفت‌وگو می‌توانست نقش مهمی‌ در رابطه آن‌ها ایفا کند. این موضوع مشترک می‌توانست تبدیل به انگیزه‌ای مشترک شود. انگیزه‌ای که می‌توانست به لحظه‌های آنان مضمونی مشترک بدهد و مضمون مشترک می‌توانست مهر و علاقه را در آن‌ها برانگیزد و به رابطه آن‌ها شادابی و نشاط ببخشد. اما هایکه و کامران هر چه تلاش کردند، موضوع مشترکی برای گفت‌وگو با یکدیگر بیابند، نتیجه‌ای نگرفتند. از این رو، شمار دیدارهایشان به یک بار در هفته محدود شد.
تنها موضوعی که آن‌ها می‌توانستند درباره آن با یکدیگر گفت‌وگو کنند، علاقه‌ی‌ مشترک‌شان به موسیقی و به‌ویژه به موسیقی کلاسیک بود. اما مگر چقدر می‌شود درباره موزارت، بتهوون و یا دورژاک حرف زد؟ هایکه حتی مایل نبود خود را درگیر زمانه‌ی زندگی این نخبگان جهان موسیقی کند. و این دقیقا همان چیزی بود که برای کامران جالب بود. برای هایکه این موضوع که چرا نیچه شیفته واگنر شده بود، اصلا جذاب نبود. او تمایلی به دانستن پاسخ این پرسش نداشت که چرا نیچه نظر خود را درباره‌ واگنر تغییر داد و از او روی برتافت. حال آنکه، این پرسش‌ها می‌توانست روزها و بلکه ماه‌ها ذهن کامران را به خود مشغول کند.
رابطه‌ای که بین کامران و هایکه شکل گرفته بود، هرگز نتوانسته بود کمبودهای زندگی آن‌ها را پُر کند. آن‌ها به‌خوبی می‌دانستند که قادر به درمان زخم‌های ناشی از تنهایی خود و زخم‌های تنهایی آن دیگری نیستند. رابطه آن‌ها هرگز نتوانست به تنهایی آن‌ها پایان دهد. دیدارهایشان، کنار هم نشستن‌ها یا حتی هم‌آغوشی‌هایشان تلاشی بود برای فراموشی آن تنهایی. تنهایی که پس از بوسه‌ی وداع، دوباره از پس پرده بیرون می‌آمد و به حضور پُر رنگ خود در زندگی آن دو ادامه می‌داد. رابطه آن‌ها درمانِ درد تنهایی نبود، مُسکن موقتی برای آن درد بود.
رابطه کامران و هایکه به‌مرور زمان سرد و سردتر شده بود. رنجش‌های ایام پیری و همچنین گفت‌وگوهای تکراری از علاقه و تمایل هر دو برای دیدارهایشان کاسته بود. می‌آمدند و ساعاتی کنار هم می‌نشستند، چیزی می‌نوشیدند و کنار هم دراز می‌کشیدند.
این رابطه نه باب میل هایکه بود و نه آن چیزی بود که کامران طلب می‌کرد. هر دو به این رابطه تن داده بودند، و علت آن بود که گزینه‌ی بهتری نمی‌شناختند. این رابطه، رابطه‌ای عاشقانه نبود که باعث شیدایی آن‌ها شود. از جنس آن «جن‌زدگی» که هایدگر از آن سخن گفته بود، نبود. آن‌ها را از خود بی‌خود نکرده بود. دروازه‌‌ روح آن‌ها را بر روی یکدیگر نگشوده بود. هیجان دیدار بعدی آن‌ها را بی‌قرار نمی‌کرد. و آنگاه که موعد دیدار فرا می‌رسید، گرمایی وصف ناشدنی زیر پوست‌شان نمی‌خلید و ضربان قلب‌شان شتاب چندانی نمی‌گرفت.
این رابطه، رابطه‌ای محاسبه شده، رابطه‌ای از سر ناگزیری بود. انتظار شوریدگی و شیدایی از چنین رابطه‌ای نمی‌شد داشت. رابطه‌ای که بر محاسبه سود و زیان استوار شده باشد، تنها سود و زیان پدید می‌آورد. در غروب آن روزی که جدایی کامران و سودابه رسمیت یافته بود، آیدا به پدر خود گفته بود:
«آدم همان چیزی را درو می‌کند که کاشته است.»
این جمله را آیدا از خود کامران شنیده بود. اما کامران در این جمله‌ی بدیهی پیام و پند مهمی ندیده بود. یعنی همان پند و پیامی که می‌توانست در لحظات حساس تصمیم‌گیری مانع از بسته شدن چشمانش شوند. اکنون که به گذشته می‌نگریست، اکنون که با گریگور همخانه شده بود، به معنای عمیق این جمله‌ی بدیهی پی برده بود. پی برده بود که خطاهای زندگی در بسیاری از مواقع ریشه در نادیده گرفتن همین بدیهی‌ترین مسائل دارند. این همان پیامی بود که نشنیده بود و این همان پندی بود که او با بی‌اعتنایی تمام نادیده گرفته بود. اکنون می‌بایست با پیامدهای منطقی آن ناشنوایی و نابینایی زندگی کند.
هایکه در ماه‌های نخست شکل‌گیری رابطه‌اش با کامران تلاش کرده بود، به این رابطه عمق بیشتری بدهد و برای آن فضای مناسب و فرصت رشد فراهم کند. او می‌دانست که مهر برای آنکه از سطح لذت جنسی فراتر رود و ریشه بدواند، نیاز به زمان دارد و نیاز به تلاش دارد.
یکی از این تلاش‌ها به همان روزی برمی‌گشت که هایکه خانه کامران را تمیز کرده بود. موضوع اما بر سر تمیز کردن خانه کامران نبود، هایکه با این عمل خود بر آن بود، مزایای بازگشت یک زن به خانه کامران را به او یادآور شود. موضوع بر سر پیامی بود که هایکه از این طریق به کامران داده بود. واکنش عجیب کامران در آن روز، پاسخ صریح و روشن او به این پیام بود. هایکه همان روز متوجه شد که این رابطه حضور در سطح لحظه است و آن گیاهی نیست که ریشه بدواند و زمانی تنومند شود.

ادامه دارد…

فصل‌های پیشین:

فصل اول: یک آغاز ساده

فصل دوم: خواب همچون یک رویا

فصل سوم: یک تماس کوتاه

فصل چهارم: معمایی به نام آیدا

فصل پنجم: سوپرایگو

فصل ششم: کافه کرومل

فصل هفتم: دیدار

فصل هشتم: شیدایی

فصل نهم: قهقرا

فصل دهم: تنهایی

فصل یازدهم: ملخک

فصل دوازدهم: شعر عشق

فصل سیزدهم: نیکلای چرنیشفسکی

فصل چهاردهم: سروده‌های ناتمام

فصل پانزدهم: یک گیاه حساس

درباره رمان: انقلاب و کیک توت فرنگی
رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی» اکتبر سال ۲۰۱۸ توسط انتشارات فروغ (کلن، آلمان) منتشر شد. چاپ دوم این کتاب ماه مارس ۲۰۱۹ منتشر شده و در دسترس است. برای تهیه این رمان می‌توانید از جمله به این آدرس مراجعه کنید.
رمان در ۳۴۵ صفحه و با بهای ۱۶ یورو در کتابفروشی فروغ و همچنین در بسیاری از کتابفروشی‌های ایرانیان در خارج از کشور نیز در دسترس است.

منتشر شده در فرهنگ

اولین باشید که نظر می دهید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *