رفتن به نوشته‌ها

انقلاب و کیک توت فرنگی/ فصل سی و یکم: عتیقه


(جمعه، ساعت هفت و نوزده دقیقه بعدازظهر)


کامران از دریچه‌ی شیشه‌ای نگاهی به درون فرِ اجاق انداخت. رنگِ طلایی مایل به قهوه‌ای کیک نویدبخش موفقیت‌آمیز بودن زحمات او بود. جادوی آشپزی نتیجه داده بود. او توانسته بود، اسبِ سرکش زمان را مجددا رام کند و افسار آن را به دست گیرد. اما او می‌بایست از پختن خمیر وسط کیک نیز مطمئن می‌شد. درِ فر را باز کرد و یک خلالِ دندان را در میانه‌ی کیک فرو کرد.
فرو کردن خلال دندان در کیک را از سودابه یاد گرفته بود. سودابه هیچگاه تصور آن را نیز نمی‌کرد که روزی کامران هوس پختن کیک را به خود راه دهد. می‌گفت: «آشپزی کردن صبر و حوصله می‌خواهد. شور و اشتیاق می‌خواهد.» و مدعی بود که همسرش از هیچ یک از این صفات بهره‌ای نبرده است. سودابه این موضوع را بارها به آیدا گفته بود. گفته بود: «پدرت طوری کار می‌کند، که انگار کسی مجبورش کرده باشد. همان بهتر که برود و توی اتاقش بنشیند و منتظر بماند تا غذا آماده شود. اینطوری هم او راحت‌تر است و هم آرامش ما را برهم نمی‌زند.» و آیدا هر بار پس از شنیدن چنین گلایه‌هایی که در ذات خود، اثری از مهر و عشق نیز داشت، به خنده می‌افتاد و حق را به مادر خود می‌داد.
سودابه به‌رغم این تصور خود از کامران، هر وقت کامران در آشپزخانه بود و خود او سرگرم آشپزی کردن بود، دوست داشت کارهای خود را با صدای بلند اعلام کند. مثلا هر وقت کیک می‌پخت، از پشت شیشه دودی‌رنگِ فر نگاهی به درون آن می‌انداخت، لبخندی می‌زد و آنگاه در فر را باز می‌‌کرد و در حین فرو کردن خلال دندانی در میانه‌ی کیک می‌گفت: «اگر خمیر به خلال دندان بچسبد، یعنی هنوز آماده نیست.» کامران هم هیچگاه علاقه‌ای به دنبال کردن گام به گام کارهایی که سودابه هنگام آشپزی می‌کرد، نداشت. اما بی‌آنکه خود بخواهد، این‌ها را می‌شنید و به‌رغم بی‌تفاوتی‌اش، چیزهایی را به خاطر می‌سپرد. از جمله موضوع استفاده نامتعارف از خلال دندان را هیچگاه فراموش نکرده بود.
به نوک خلال دندان خمیری نچسبیده بود. با خشنودی کیک را از فر درآورد و روی میز گذاشت. خامه را در حین پخت کیک زده بود، با پودر شکر ترکیب کرده بود و در یخچال گذاشته بود تا بهتر ببندد. مدتی صبر کرد تا حرارت کیک فرو بنشیند. بوی وانیل با بخاری که از کیک برخاسته بود در هم آمیخته بود و خود را روی ذرات هوا پهن کرده بود.
پس از آنکه از سرد شدن کیک مطمئن شد، خامه را با وسواس و دقت فراوان روی کیک مالید. آنگاه خامه را با یک کف‌گیر پلاستیکی روی سطح کیک صاف کرد. کاردک پلاستیکی را سودابه برده بود. توت فرنگی‌ها را، که پیش از آن تکه تکه کرده بود، با دقت بسیار و با رعایت فاصله‌ها، به طور قرینه روی کیک و در دل خامه نشاند. پودر پسته را در بین قطعات توت فرنگی روی بستر سفید خامه پاشید و چند برگ نعناعِ تازه در حاشیه‌هایی که بین توت فرنگی‌ها ایجاد شده بودند، جا داد.
پس از آنکه کار کیک‌آرایی را تمام کرد، همانجا، روبه‌روی کیک نشست و غرق در تماشا شد. ترکیب رنگ‌های سبز، سفید و قرمز او را بی‌اختیار یاد پرچم ایران و یاد سرزمین مادری‌اش انداخت. پدیده غریبی بود. در این تنهایی فراگیر، برای او هر چیزی تبدیل به نماد و سمبل چیز دیگری شده بود. چیزی می‌دید و یاد چیز دیگری می‌افتاد. تصورش همچون قوه‌ی تخیل یک کودک پر دورتر از واقعیت‌های آن لحظه در گشت و گذار بود. با یک تفاوت بزرگ. کودک در وادی تخیل گردش می‌کند و او که مردی سالخورده بود، در وادی توهم.
اینکه پرنده‌ی ذهن او در دوران سالخوردگی‌اش این چنین مستانه بین لحظه‌ها پرواز کند، برایش پدیده‌ای ناآشنا می‌آمد. این مرغ بازیگوش را نمی‌شناخت، حال آنکه سال‌ها بود که نشسته بر بال همین مرغ به گذشته‌های دور و نزدیک پرواز کرده بود. بازیگوشی آزار دهنده‌ی پرنده‌ی ذهن‌اش هر روز او را غافلگیر می‌کرد. و او حیرت‌زده همچون مسافری با یک چمدان پرسش در دست، از گوشه‌ای از زمان به گوشه‌ای دیگر سفر می‌کرد.
زیبایی کیک در آمیزش با بوی توت فرنگی و وانیل لحظه‌هایش را تسخیر کرده بودند. لحظه‌هایی که با تصور شیرینی خامه‌ی روی کیک و شیرینی لبخند ساندرا برای او شیرین و گوارا شده بود. پختن کیک توت فرنگی او را همراه خود برده بود. بار لحظه‌هایش را سبک کرده بود. لحظه‌هایش را از مضمون‌های ناخوشایند تهی کرده بود. کامران یک بار که پای سفره‌ی مرتضی نشسته بود و پیکی زده بودند، از مرتضی پرسیده بود:
«می‌دانی تفاوت تاریخ و تقویم در چیست؟»
مرتضی متوجه منظور کامران نشده بود. پس از لحظه‌ای تامل از او خواسته بود، بیشتر توضیح بدهد. کامران گفته بود: «منظورم تفاوت بین یک روز در تاریخ و یک روز در تقویم است.» مرتضی مدتی فکر کرده بود و سپس گفته بود که تقویم قاب تاریخ است. کامران در پاسخ گفته بود:
«نه! این ظاهر ماجراست. تفاوت یک روز در تاریخ و یک روز در تقویم در مضمون آن روز است. در واقع در مضمون لحظه‌های آن روز است. مثلا اگر گذشت آن روز هیچ تغییری ایجاد نکند، ولو یک تغییر کوچک، آن روز فقط یک برگ از تقویم است که می‌شود همان برگ را بدون ذره‌ای عذاب وجدان از تقویم کند و در سطل انداخت. چون آن روز مضمون خاصی نداشته که کسی مایل باشد آن را در گوشه‌ای ثبت کند.»
مرتضی هیچگاه به تفاوت بین تقویم و تاریخ نیاندیشیده بود. کامران در ادامه گفته بود:
«می‌دانی معنی این حرف چیست؟ معنی آن این است که تکرار تاریخ ندارد، تکرار فقط تقویم دارد. گاهی که دلم سخت می‌گیرد، فکر می‌کنم که توی تقویم دارم زندگی می‌کنم. توی همان حال و هوایی که خودمان بهش می‌گوییم وقت کشی. یعنی سپری کردن روز و وول خوردن شبانه برای اینکه روز جدیدی از همان تقویم شروع بشود. یا شاید بهتر باشد بگویم، یک روز دیگر از همان تقویم تموم بشود.»
این موضوع را کامران در یکی از روزهایی که به تنهایی خود پناه برده بود، دریافته بود. پدیده تکرار در تاریخ را از هگل آموخته بود. ولی با این نظر هگل که گفته بود پدیده تکرار در تاریخ متعلق به ملت‌های مشرق زمین است، موافق نبود. او این تکرار را همه جا دیده بود. در سرنوشت ملت‌ها و سرنوشت تک تک انسان‌ها. او دیده بود که ملت‌ها و انسان‌ها عمدتا در تقویم زندگی می‌کنند و تاریخ‌شان از آغاز تا به کنون تنها در چند روز رقم خورده است. اما آن نکته‌ای را که او در این سال‌های تنهایی متوجه شده بود، این بود که هر چه سن آدم افزایش می‌یابد، نقش تقویم در زندگی او بیشتر می‌شود.
کامران بارها به تفاوت بین زمان فلسفی و زمان واقعی، بین گذشت زمان در تاریخ و در تقویم اندیشیده بود. او به این نتیجه رسیده بود که گذر زمان از لحظه‌ای به لحظه‌ی دیگر موضوع تقویم است و نه تاریخ. درست عین حرکت شناور در بی‌تفاوتیِ مطلق عقربه‌های ساعت دیواریِ اتاق پذیرایی‌‌‌شان. تاریخ به مضمون لحظه‌ها توجه دارد و نه به جایگزین شدن لحظه‌ای با لحظه‌ی‌ دیگری. تکرار مضمون لحظه را تغییر نمی‌دهد. آن را بازخوانی می‌کند. خوانش ملال‌آور مضمونی که در دل لحظه جای خوش کرده و پنداری حاضر نیست از جای خودش تکان بخورد.
کامران به اثر هنری خود می‌نگریست. هنری که توانسته بود، غروب آن روز را از چنگال خاطرات تلخ آن روز جمعه برهاند و این لحظات را در حلاوتِ سبک‌باریِ برخاسته از تجملِ فارغ بودن از بار گذشتِ زمان شریک کند.
کامران کیک را در یخچال گذاشت. تکه نان و پنیری خورد. جام شرابی برای خود ریخت و به اتاق خود رفت. زودتر از خیلی از شب‌های دیگر به اتاق خود پناه برده بود. خود او به‌خوبی می‌دانست که این سرآغاز یک شب طولانی است. از آن شب‌هایی که خواب با ناز و کرشمه در کنار تخت آدم جست و خیز می‌کند و پا پیش نمی‌گذارد.
کامران گرامافون خود را روشن کرد. صفحه‌ای از بنان هنوز روی آن بود. شروع به شنیدن ترانه‌های بنان کرد. موقع مطالعه یا حتی نوشتن معمولا به موسیقی کلاسیک گوش می‌داد. به قطعاتی از فردریک شوپن و یا آنتونین دورژاک. اما موقع استراحت یا شب‌ها پیش از آنکه چراغ پاتختی‌اش را خاموش کند، دوست داشت به ترانه‌های قدیمی ایرانی گوش دهد. گیلاس شرابش را بر می‌داشت، به پشتی تختش تکیه می‌کرد و با شنیدن ترانه‌های بنان و نوری به سال‌های جوانی و زندگی‌اش در ایران پُلی می‌زد. شنیدن الهه‌ ناز بنان در کنار سمفونی شماره ۹ دورژاک، جلوه‌ای از دو بُن متناقضی بود که شخصیت او را رقم می‌زد. کامران متوجه این تناقض شده بود اما این تناقض برخلاف باور دیگران، آرامش او را برهم نمی‌زد، بلکه تکمیل می‌کرد. همان آرامشی که چون پوسته‌ای نازک روح عصیان‌زده و آشوب‌های روحی برخاسته از آن را از نگاه کنجکاو دیگران پنهان می‌کرد.
پس از جدایی از سودابه، گرامافونش را هم از اتاق کارش به اتاق خواب برده بود. گرامافونی که زمانی برای اتاق پذیرایی خریده بود. اما به علت اعتراض سودابه، پای این گرامافون هرگز به اتاق پذیرایی باز نشد.
سودابه نه از خود گرامافون خوشش می‌آمد و نه از صدای آن. معتقد بود که این گرامافونِ عتیقه در آن خانه یک وصله ناجور است و با مبلمان اتاق پذیرایی نمی‌خواند. بردن آن به اتاق خواب مشترک‌شان هم بی‌فایده بود. از این رو، کامران ناگزیر گرامافون را به اتاق کار خود برده بود. اما تمام دیوارهای اتاق کارش را قفسه‌های کتاب پر کرده بودند و او چاره‌ای نداشت مگر آنکه گرامافون را جلوی یکی از قفسه‌ها بگذارد. همین موضوع بیش از پیش اتاق کارش را تبدیل به یک انباری کرده بود. انباری برای کتاب‌ها و خرت و پرت‌ها و هنزر پنزرهای بی‌فایده.
هر بار که سودابه از گرامافون سخن می‌گفت آن را گرامافون عتیقه می‌نامید و کلمه عتیقه را نیز با لحنی کشدار و غلیظ ادا می‌کرد. می‌‌گفت: «گرامافونِ عتییییقه!» کامران طعنه نهفته در کلام سودابه را خیلی خوب متوجه می‌شد. به باور او، موضوع اصلا بر سر گرامافون نبود. گرامافون صرفا بهانه‌ای بود برای نقد خشن سلیقه او توسط همسرش. او هر بار که در اتاق کارش این گرامافون را می‌دید، تیزی پیکان حمله سودابه را بر گلوی سلیقه خود حس می‌کرد.
کامران با تکنیک‌های مدرن صوتی آشنا بود، اما با خش خش نوستالژیک گرامافونش حال می‌کرد. گرمافونی بزرگ، با یک جعبه بزرگ چوبیِ تریاکی‌رنگ و پارچه‌ای مخملی که فضای جلوی بلندگوی آن را می‌پوشاند. پارچه‌ای قدیمی با لکه‌های کوچک و بزرگی که حکایت از گذشت زمان و دست به دست شدن‌های بسیار این گرامافون داشت. فروشنده گفته بود که این گرامافون حداقل ۵۰ سال عمر دارد. گرامافونی که به‌رغم گذشت نیم قرن هنوز کار می‌کرد.
کامران در همان نگاه نخست شیفته این گرامافون شده بود. از آن گرامافو‌ن‌هایی بود که می‌‌شد هفت، هشت صفحه را روی آن جای داد. از آن گرامافون‌هایی که هر بار پس از پایان پخش یک صفحه، سوزنش به گوشه‌ای می‌خزد و صفحه جدیدی از بالا بر روی صفحه قبلی می‌‌افتد. کامران گرامافون را از یک بازار محلی و خیابانی در شهر کلن خریده بود. با پولی که برای خرید این گرامافون داده بود، می‌توانست به‌راحتی مدرن‌ترین دستگاه‌های پخش صوت را بخرد. فروشنده گفته بود که این یک گرامافون عتیقه است و کامران این موضوع را در همان لحظه‌ی نخستی که گرامافون را به خانه آورده بود، به سودابه گفته بود. از همان روز، نام این گرامافون تبدیل شده بود به “گرامافون عتیقه”. اما کلمه‌ی عتیقه‌ای که سودابه برای توصیف این گرامافون به کار می‌برد، یک دنیا با کلمه‌ای که فروشنده گفته بود، فاصله داشت.
کامران از دیدن بالا و پایین رفتن سوزن بر روی سطح ناصاف و موج‌‌دار صفحه‌ها لذت می‌برد و از اینکه می‌توانست با نگاه خود مسیر حرکت سوزن را روی صفحه دنبال کند، احساسی فرح‌بخش به او دست می‌داد. او مخالف پیشرفت و علم نبود. اما از اینکه انقلاب دیجیتالی تماس‌ها را از بین برده است، ناراضی بود. می‌گفت: «هیچ کدام از این دستگاه‌های مدرن خش خش نمی‌کنند و آدم نمی‌تواند از لغزش سوزن روی خطوط سیاه و مدور صفحه‌ لذت ببرد.» و این موضوع را، این دلبستگی کامران را، سودابه نمی‌توانست درک کند. کمتر کسی می‌توانست درک کند.
گرامافون را خریده بود و پس از آن ساعات فراغت خود را صرف یافتن صفحه‌های قدیمی کرده بود. موضوعی که برای سودابه به هیچ روی قابل فهم نبود. سودابه بارها گفته بود: «مگر می‌شود آدم کار و زندگی‌اش را رها کند و دنبال خوراک برای این عتیقه بیافتد؟» سودابه نمی‌توانست بفهمد که کامران به دنبال خوراک برای روح خود بود. در جست‌وجوی چیزی که بتواند در حاشیه آن، از رنج‌ها و عذاب‌های خیمه‌زده در تار و پود روح خود، لحظه‌ای دور شود و از گزندشان در امان بماند.
خریدن صفحه‌های قدیمی در اروپا کار خیلی دشواری نبود. کامران خیلی زود متوجه شده بود که در دلبستگی به این گرامافون عتیقه، تنها نیست. متوجه شده بود که بسیاری دیگر نیز خوش دارند، به شب‌ها و تنهایی‌های خود با گوش سپردن به آوای پر خش و ناصاف این صفحه‌های قدیمی طعمی نوستالژیک ببخشند و خاطرات تلخ گذشته را در طنین دلنشین این بخش از گذشته‌ی فراموش شده محو کنند.
پیدا کردن صفحه‌های قدیمی ایرانی کار بسیار دشواری بود. او از پسرعموی خود خواهش کرده بود که در عتیقه و کهنه فروشی‌های تهران دنبال این صفحه‌ها بگردد. تلاش پسرعموی کامران نتیجه‌ای به همراه نداشت. تا اینکه روزی کسی به او گفته بود، به کتابفروشی‌های قدیمی شهر هم سری بزند. پسرعمویش همه کتابفروشی‌های مرکز شهر تهران را برای یافتن این صفحه‌های قدیمی زیر و رو کرده بود و چیزی نیافته بود. فروشندگان به او به گونه‌ای نگاه می‌کردند که پنداری بیماری روانی است که غُل و زنجیر پاره کرده و از تیمارستان گریخته است.
پسرعموی کامران یک روز، به گونه‌ای تصادفی در ویترین یک کتابفروشی در نارمک یک صفحه دیده بود. یک صفحه‌ی بزرگ سی و سه دور که مجموعه‌ای از آثار کلاسیک بر آن ضبط شده بود. صاحب کتابفروشی گفته بود که صدها صفحه قدیمی دارد، ولی چون این روزها کسی این صفحه‌ها را نمی‌خرد، همه را در کارتنی ریخته و به انبار مغازه، در زیرزمین برده است. پسرعموی کامران در زیرزمین آن کتابفروشی کارتنی پر از صفحه‌های قدیمی ترانه‌های ایرانی یافته بود. احساس کسی را داشت که گنجی با ارزش پیدا کرده باشد. او همه را در ازای پرداخت مبلغ ناچیزی یکجا خریده بود و برای کامران فرستاده بود. کامران آن را یکی از بهترین هدیه‌‌های سراسر زندگی‌اش می‌دانست.
کامران پس از جدایی از سودابه، همراه میز کار خود، این گرامافون را نیز به اتاق خواب برده بود. از آن گرد و غبار گرفته بود. صفحه‌ای روی آن گذاشته بود، چشم‌هایش را بسته بود و خود را در کوچه پس کوچه‌های طنین آشنای یک ترانه قدیمی گم کرده بود. این یک مونولوگ فرح‌بخش برای ایام تنهایی‌اش بود و این موضوع را او نمی‌توانست به کسی و حتی به سودابه بگوید و سودابه نیز نمی‌توانست این حس او را درک کند.
کامران بوی وانیل و توت فرنگی را به‌ زیباترین جلوه‌های فراموش شده گذشته پیوند زده بود. همیشه شنیده بود که عمر خاطرات تلخ کوتاه‌تر از خاطرات شیرین است. همیشه گمان می‌کرد که آدم سختی‌ها را زودتر از خوشی‌ها فراموش می‌کند. اکنون درمی‌یافت که نوعی کوته‌بینی در این داوری وجود دارد. خاطرات تلخ و رنج‌های برآمده از سختی‌های زندگی را آدم پس می‌زند، بی‌آنکه قادر به محو کردن آن‌ها باشد. آن‌ها در گوشه‌ای از روح و روان آدم به انتظار جرقه‌ای می‌مانند تا بار دیگر شعله برافروزند.
پرده اتاق خواب را تکان داد. نور کم‌ رمق چراغ خیابان، گوشه‌ای از تابلوی وان گوگ را روشن می‌کرد. کامران آخرین جرعه شراب خود را نوشید، چراغ را خاموش کرد و سرنوشت خود را به دست شب سپرد.

ادامه دارد…

فصل‌های پیشین:

فصل اول: یک آغاز ساده

فصل دوم: خواب همچون یک رویا

فصل سوم: یک تماس کوتاه

فصل چهارم: معمایی به نام آیدا

فصل پنجم: سوپرایگو

فصل ششم: کافه کرومل

فصل هفتم: دیدار

فصل هشتم: شیدایی

فصل نهم: قهقرا

فصل دهم: تنهایی

فصل یازدهم: ملخک

فصل دوازدهم: شعر عشق

فصل سیزدهم: نیکلای چرنیشفسکی

فصل چهاردهم: سروده‌های ناتمام

فصل پانزدهم: یک گیاه حساس

فصل شانزدهم: کلایدرمن

فصل هفدهم: هایکه

فصل هیجدهم: هویت

فصل نوزدهم: شور زندگی

فصل بیستم: شبح پوپولیسم

فصل بیست و یکم: زرورق

فصل بیست و دوم: زروان

فصل بیست و سوم: آخرین برگ

فصل بیست و چهارم: غرور و تحقیر

فصل بیست و پنجم: عشق افلاطونی

فصل بیست و ششم: نامه

فصل بیست و هفتم: یک خانواده خوشبخت

فصل بیست و هشتم: کیک توت فرنگی

فصل بیست و نهم: صداقت

فصل سی‌ام: کتاب مقدس

درباره رمان: انقلاب و کیک توت فرنگی
رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی» اکتبر سال ۲۰۱۸ توسط انتشارات فروغ (کلن، آلمان) منتشر شد. چاپ دوم این کتاب ماه مارس ۲۰۱۹ منتشر شده و در دسترس است. برای تهیه این رمان می‌توانید از جمله به این آدرس مراجعه کنید.
رمان در ۳۴۵ صفحه و با بهای ۱۶ یورو در کتابفروشی فروغ و همچنین در بسیاری از کتابفروشی‌های ایرانیان در خارج از کشور نیز در دسترس است.

منتشر شده در Uncategorizedفرهنگ

اولین باشید که نظر می دهید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *