رفتن به نوشته‌ها

برچسب: رمان فلسفی

انقلاب و کیک توت فرنگی/ فصل بیست و نهم: صداقت

(جمعه، ساعت دو و نه دقیقه بعدازظهر) کامران ماشین خود را پارک کرد. مدت‌ها بود که از رانندگی کردن لذتی نمی‌برد. این اواخر کمتر پیش می‌آمد که او از چیزی لذت ببرد. رانندگی برای او…

انقلاب و کیک توت فرنگی/ فصل بیست و هشتم: کیک توت فرنگی

(جمعه، ساعت ده و بیست و یک دقیقه پیش‌ازظهر) کامران پس از آنکه سودابه رفت، مدتی همان جا بی‌حرکت در آشپزخانه نشست. هر بار پس از آمدن و رفتن سودابه احساس مشابهی به او دست…

انقلاب و کیک توت‌ فرنگی/ فصل بیست و هفتم: یک خانواده خوشبخت

(جمعه، ساعت نه و چهارده دقیقه پیش‌ازظهر) کامران نمی‌دانست شب را چگونه به روز رسانده است. بدمستی و بدخوابی هر دو دست به دست هم داده بودند و لحظه‌های شب او را بین خود تقسیم…

انقلاب و کیک توت فرنگی/ فصل بیست و ششم: نامه

(پنجشنبه، ساعت هفت و بیست و شش دقیقه بعدازظهر) کامران راه خود را به سوی خانه در پیش گرفت. باران خفیفی می‌بارید. از همان باران‌های ریزی که پیاپی می‌بارند و خیال قطع شدن ندارند. قطرات…

“انقلاب و کیک توت فرنگی”/ فصل بیست و پنجم: عشق افلاطونی

(پنجشنبه، ساعت ۱۱ و پنجاه و یک دقیقه پیش‌ازظهر) کامران در کتابخانه را باز کرد و پیش از ورود کامل به کتابخانه، به درون آن سرک کشید. این تبدیل به یکی از همان عادت‌های سال‌های…

“انقلاب و کیک توت فرنگی”/ فصل بیست و چهارم: غرور و تحقیر

(پنجشنبه، ساعت ۱۱ و سی و دو دقیقه پیش‌ازظهر) کامران از مترو پیاده شد. قصد داشت سری به کتابخانه دانشگاه بزند. هر از گاهی گذرش به کتابخانه دانشگاه و به‌ویژه به کتابخانه‌ی کوچک دانشکده‌ی فلسفه…

“انقلاب و کیک توت فرنگی”/ فصل بیست و سوم: آخرین برگ

(پنجشنبه، ساعت هشت و دوازده دقیقه صبح) تلفن زنگ زد. کامران شب سختی را پشت سر گذاشته بود. شبی پر از افکار پراکنده و به‌ظاهر بی‌ربط. مهار افکار و تخیلات خود را از دست داده…