(چهارشنبه، ساعت هفت و بیست و نه دقیقه صبح) کامران از صدای به هم خوردن در خانه از خواب بیدار شد. نیازی به کنجکاوی نبود. او میدانست که هایکه صبحها خیلی زود از خواب بیدار…
یادداشتها و اندیشهها
(چهارشنبه، ساعت هفت و بیست و نه دقیقه صبح) کامران از صدای به هم خوردن در خانه از خواب بیدار شد. نیازی به کنجکاوی نبود. او میدانست که هایکه صبحها خیلی زود از خواب بیدار…
(سهشنبه، ساعت شش و چهل و هشت دقیقه بعدازظهر) صدای زنگ در آمد. کامران پیش از گشودن در، نگاهی به چهره خود در آینه بزرگی انداخت که کنار رختآویز نصب کرده بودند. دستی به موهایش…
(سهشنبه، ساعت هشت و چهل و نه دقیقه بامداد) کامران روی تخت دراز کشیده بود. میدانست که باید بلند بشود، اما در خود توان آن را نمیدید. به سرنوشت خود و دوستان خود میاندیشید. به…
(چهارشنبه، ساعت هفت و چهل و شش دقیقه بعدازظهر) کامران پس از بازگشت از مرکز شهر کلن مدتی روی مبل لم داده بود و سرگرم خواندن روزنامهای شده بود. برایش حتی مهم نبود که این…
(چهارشنبه، ساعت نه و سی و هفت دقیقه پیشازظهر) کامران در ایستگاه بارباروزاپلاتس از مترو پیاده شد. از آنجا تا آپارتمان مرتضی راه زیادی نبود. حداکثر پنج یا شش دقیقه پیاده. او این مسیر را…
(چهارشنبه، ساعت دوازده و بیست و یک دقیقه ظهر) ظهر شده بود و بهرغم آن خیابان هنوز خلوت بود. خیابان پس از شبزندهداری طولانیاش از خواب بیدار نشده بود. رخوت و سستی را میشد در…
(چهارشنبه، ساعت نه و چهل و چهار دقیقه پیشازظهر) کامران در سراسر مسیر خود، از ایستگاه بارباروزاپلاتس تا خانه مرتضی به شبح پوپولیسم اندیشیده بود. شبحی که در اروپا و نه تنها در اروپا، در…
(سهشنبه، ساعت سه و سی و هشت دقیقه بعدازظهر) از پشت میز خود بلند شد و به آشپزخانه رفت. اینا یکی دو ساعت پیش خداحافظی کرده و رفته بود. در چهرهی او هنوز آثار حیرت…
(سهشنبه، ساعت پنج و بیست و یک دقیقه بعدازظهر) کامران نگاهی به گوشتها انداخت. گوشتها نیمپز شده بودند. او کره را از یخچال درآورد، بخشی از آن را در همزن کوچک ریخت و پودر سیر…
(سهشنبه، ساعت نه و دوازده دقیقه پیشازظهر) صدای زنگِ در آمد. کامران پشت میز کوچک آشپزخانه نشسته بود و مشغول خوردن صبحانه بود. هنوز احساس خستگی میکرد. از آن روزهایی بود که دلش میخواست یکی…