تاريخ ايران هنوز افسانه است و رضاشاه بیگمان يكی از چهرههای افسانهای این تاريخ افسانهزده است. بهراستی كيست او؟ بنيانگذار ايران نوين است يا خودكامهای است همچون خودكامگان قاجار؟
تاريخ ايران هنوز افسانه است و رضاشاه بیگمان يكی از چهرههای افسانهای این تاريخ افسانهزده است. بهراستی كيست او؟ بنيانگذار ايران نوين است يا خودكامهای است همچون خودكامگان قاجار؟ آيا ميبايست او را رهايیبخش جامعه ايران از سنتزدگی و عقبماندگی دانست يا سركوبگری كه در دوران حكومتش انديشه و افكار مدرن هدف يورش گزمگان بوده است؟ بهراستی كيست اين رضاشاه؟ آيا وطنپرستی است كه با بنياد نهادن يك نظم سياسی در كشور از دامنه و گستره نفوذ ديگران كاسته است يا سرسپردهای مزدور كه تنها به فرمان و با اتكا بر قدرت بيگانگان بر تخت سلطنت تكيه زده است؟ اگر او رهبری پيشرو و ترقيخواه بوده است، پس چگونه بوده است كه برخی از نيروهای ترقيخواه در شمار قربانيان حكومت او بودند و از او و خشمش ميگريختند؟ به هر روی اين شخصيت افسانهای تاريخ افسانه زده كشورمان با دو چهره متفاوت و گاه متضاد در صحنه سياسی ايران حضور داشته است. تاريخ و زندگينامه سياسی رضاشاه در چنگ دو افسانه گرفتار است. در بطن يكی، رضاشاه ناجی ميهنی بلازده است، و در دل ديگری ديكتاتوری قهار و خودكامهای كه تنها برای مانع شدن از نفوذ اتحاد شوروی از سوی بريتانيا در دستگاه سياسی بی سامان آن هنگام “نصب” شده بود.
نگاهی به ادبيات سياسی چند دهه گذشته حكايت از اين دوپارگی چهره رضاشاه در تاريخ ايران دارد. تاريخ دوران حكومت خاندان پهلوی تا واپسين روزهای حكومت محمدرضاشاه در پرده ضخيم ابهام و توهم گرفتار بوده است. دو “قرائت” از اين تاريخ همزمان در ايران تبليغ شده است كه هر دو برآمده از يكی از همان دو افسانهای است كه از آن سخن رانديم. هر دو قرائت رويدادهای سياسی و اجتماعی اين دوره از تاريخ كشور در بند نگاهی ايدئولوژيك است. در برابر قرائت دولتی تاريخ با روايتی روبرو هستيم كه حزب توده ايران عرضه کرده است. رضاشاه در يك روايت فرزند برومند ملتی است متحد كه پرچم پرافتخار ايجاد ايران نوين را بدست گرفته است. در روايت دوم اما، او دستپروده امپرياليسم بريتانياست كه با ماموريت سياسی خاصی به سكوی قدرت سياسی در ايران پرتاب شده است. هر دو افسانه بر نشانهها و دلايلی چند قوام گرفتهاند و از اين چهره سياسی تاريخ معاصر كشورمان شخصيتی دوپاره ساختهاند. تصوير رضاشاه نخست آن چنان با رضاشاه دوم تفاوت دارد كه گويی از دو فرد كاملا متفاوت سخن در ميان است.
از نظر من در اين نكته كه رضاشاه بنيانگذار ايران نوين است، جای كمترين ترديدی نيست. تنها پرسيدنی است كه آيا او يگانه معمار اين ايران نوين بوده است يا در اين راه همراهان و همفكرانی نيز داشته است؟ هرگاه عزيمتگاه ما در يافتن پاسخ برای اين پرسش عقل سليم باشد، آنگاه بايد گفت كه يافتن پاسخ برای اين پرسش كار چندان دشواری نيست. چه ايجاد يك نظم جديد اجتماعی چيزی نيست كه بتوان از يك فرد انتظار داشت و بديهی است كه شمار كسانی كه رضاشاه را بگونهای مستقيم و يا غيرمستقيم در انجام اين مهم ياری رساندهاند نمیتوانسته اندك بوده باشد. اما نگاهی به هر دو روايت تاريخی ياد شده نشان میدهد كه ياد و اثر چندانی از اين ديگران آن گونه كه بايد و شايد در كار نيست. در بستر يك افسانه همه دستاوردهای سترگ سياسی و اجتماعی كشور در كارنامه او ثبت شده است و در بستر افسانه ديگر، او يگانه كسی است كه مسوول همه نارسائيها و نابسامانيهاست. حال آن كه پروژه ايجاد ايران نوين، پروژهای فراگير و اجتماعی بوده و بی گمان میبايست بمثابه بزرگترين پروژه اجتماعی تاريخ كشور نگريسته شود. بسياری زير بيرق ايجاد ايران نوين گردآمدند و يكی از اين افرادی كه نقشی مهم در بنيانگذاری اين ايران نوين داشته، دكترمحمود افشار است. پيش از پرداختن به نقش محمود افشار در معماری ايران نوين نگاه كوتاهی خواهم داشت به پيوند افسانه و تاريخ در ايران. در اين مختصر توجه خود را اساسا معطوف داشتهام به مروری بر تاريخ آن هنگام، بر بستر ايدههايی كه محمود افشار مطرح كرده است. افشار بارها از نجات ايران سخن رانده است و اين چيزی نيست كه تنها از سوی او مطرح شده باشد. از عصر ناصری تا كنون بسياری با شعار نجات ايران پا به ميدان نهادهاند. حال آن كه يكی از مهمترين عرصههای نجات ايران، نجات تاريخ ايران از غل و زنجير افسانههايی است كه مانع از شفافيت رويدادهای تاريخی شده و بر چشمان پژوهشگران غبار افشانی میكند. افسانه زدايی از تاريخ ايران يعنی شهامت دست يازيدن به يك ارزيابی فارغ از پروای خشم زندگان و لعنت مردگان.
تاريخی در خيمه افسانه
گفتهاند و چه نيك گفتهاند كه هر نسل تاريخ خود را از سر نو مینويسد. چرا كه زمان با گذشت خود پرده از رازهای بيشتری بر میگيرد، اسناد بيشتری منتشر میشوند و با كاهش يافتن بستگيها و وابستگيهای زندگان به چهرهها و رويدادهای تاريخی، امر پرتوافكنی مستقل به گوشه و كنار تاريخ بيشتر فراهم میآيد. در صحت اين گفته ترديد روا نيست. اما هرگاه به تاريخ ايران بنگريم خواهيم ديد كه نياز به بازنويسی تاريخ كشور بسی بيشتر از آن نيازی است كه نسلی را بر آن میدارد تا تاريخ را به روايت خود حكايت كند. به گمان من بازنويسی تاريخ ايران لزوما دگرنويسی تاريخ ايران است. ترديدی ندارم كه اين حكم، حكمی بس جسورانه است. مرا اما از دادن اين حكم جسورانه پروايی نيست. چرا كه میدانم دگرنويسی تاريخ ايران بدون روحی جسور و جستجوگر ممكن نيست. دگرنويسی تاريخ ايران يعنی پرتوافكنی دگرباره بر همه آنچه كه گذشت و در اين راه يافتن رد پای پيشداوريهای كارسازی شده در نگرش تاريخی و باور تاريخيمان و خنثی كردن اين پيشداوريها پيش از انتشار دريافتهای تاريخی و گردن ننهادن در برابر چهره حق به جانب پژوهشگری كه حتی حاضر نشده است پژوهش خود را پيش از انتشار يك بار ديگر مرور كند!
همان گونه كه گفته شد يكی از دورههای تاريخی كشور كه به شدت نيازمند پرتوافكنی است، دوره حكومت رضاشاه است. گفتيم كه او بازيگری است با دو چهره متفاوت در بستر دو تاريخ افسانهزده. پرتوافكنی به اين دوره حساس تاريخ كشور بدون افسانهزدايی از شخصيت و چهره او ممكن نيست. اما افسانهزدايی از اين شخصيت تاريخی بدون افسانهزدايی از تاريخ اين دوره ره به جايی نمیبرد. چندی پيش در جايی نوشته بودم:
“بگذاريد لحظهای در مورد افسانهزدايی در مورد تاريخ ايران تامل كنيم. تاريخی كه چهرههای كليدیاش افسانهایاند، خود افسانه است. تاريخ افسانهای، افسانه تاريخی است. نوعی همزيستی تمايل، تخيل و تعقل با مشاهده تاريخی است. و همزيستی تمايل، تخيل و تعقل با مشاهده تاريخی، به عقلائی و منطقی شدن اين مشاهده تاريخی ره نمیبرد، بلكه بر عينيت آن مشاهده تاريخی سايه میافكند، آنرا قلب میكند و بازتاب و انعكاس آن رخداده تاريخی را از خود آن رخداده جدا ساخته و آنها را از يكديگر بيگانه میسازد.
قصد تاريخ افسانهای روشنگری نسبت به رويدادها و رخدادههای تاريخی نيست. بيشتر تمايل به اثبات دارد. رويكرد به گذشته از سكوی حال و آينده است و از اينرو، از پراگماتيسم ناب سرشار است. همزيستی افسانه و تاريخ، همزيستی پيشداوری و مشاهده است… رهانيدن تاريخ كشورمان و ايرانشناسی نوپای كشور از چهرههای افسانهای در گروی رهانيدن اين تاريخ از افسانه است. چه حضور و نقش چهرههای افسانهای در تاريخ كشورمان معلول و محصول فضائی افسانهای است كه اين تاريخ افسانهای و يا اين افسانه تاريخی فراهم آورده است. جای ترديدی نيست كه چهرههای افسانهای تنها در افسانه میزيند…”[1]
در اين بين بايد كوشيد تصويری واقعیتر از آن دوران ارائه داد. در همين رابطه است كه نگاهی دارم به نظرگاههای دكتر محمود افشار. او يكی از سرآمدگان سياسی دوران خويش است. نخبهای است كه در سايه شخصيتهايی چون داور، تيمورتاش، كسروی و مصدق كمتر در كانون توجه پژوهشگران تاريخ اين دوران قرار داشته است. اما نگاهی عميقتر به تاريخ اين دوران به وضوح نشان میدهد كه بسياری از تحولات سياسی و اجتماعی در دوران حکومت پهلوی، از پروژه رضاشاهی “ايرانيزه” كردن ايران گرفته تا انقلاب سفيد محمدرضاشاه برتافته از پارهای از ايدههايی است كه پيشتر از سوی محمود افشار مطرح شده بودند.
يكى از ويژگيهای تاريخ افسانهای همانا سادهنگری است. شخصيتهای افسانهای يك چنين تاريخی از مرزهای تعريف شده توان و قدرت انسانهای غيرافسانهای بسيار فاصله میگيرند و گاه بدل به يلانی میشوند كه با ارادهای آهنين و توانی ستايش برانگيز ناممكنها را ممكن میسازند. جهان واقعی اما زمانی ظاهر میشود كه وادی افسانه به انتها میرسد. در اين جهان واقعی، چهرههای گمنام و تقريبا ناآشنايی كه در پس پرده عمل میكردند، ظاهر میشوند و معلوم میگردد كه بدون همياری اين چهرهها بسياری از تحولات اجتماعی اصولا ناممكن میبودند. دكتر محمود افشار يكی از همين چهرههای كمتر شناخته شده تاريخ معاصرمان است.
من در اين مختصر تنها به دو مفهوم كليدی در تفكر محمود افشار اشاره دارم. و اين دو يكی مفهوم “وحدت ملی” است و ديگری مفهوم “ايرانيزاسيون”. در اين مقاله روشن خواهد شد كه ايده ايرانيزاسيون كه عمدتا توسط رضاشاه عملی گشت توسط افشار مهندسی شده است. گرچه بايد افزود كه دكتر افشار خود واژه “ايرانيزاسيون” را بكار نمیگيرد، اما به موفقيت برآمده از كارگرفت سياست “آمريكانيزاسيون” در جامعه چند مليتی آمريكا اشاره دارد و با پافشاری بر دو مفهوم “وحدت ملی” و “پان ايرانيسم” خواستار اجرای چنين سياستی در ايران میشود. كارگرفت واژه “آمريكانيزاسيون” توسط افشار حكايت از آشنايی وی با پديده چندپارگی ملی دارد.
ايران نوين
صرفنظر از اين بحث كه رضاخان چگونه و بر بستر كدامين آرايش سياسی به قدرت دست يافت و به رضاشاه فراروئيد، در اين نكته نمیبايست ترديد ورزيد كه وی بنيانگذار ايران نوين بود. پروژه ايجاد ايران نوين ادامه همان سياستی نبود كه به گونهای پراكنده در عصر ناصری شروع شده بود. ايجاد ايران نوين يك گسست تاريخی بود. گسست از تاريخ ايران سنتزدهی گذشته بود و میبايست راه را برای ايجاد يك جامعه مدرن در ايران هموار میساخت. گسست ايران مدرن پايان حيات ايران سنتزده نبود، بلكه به روييدن جامعهای مدرن در دل جامعهای سنتی منجر شد. جامعه مدرن ابتدا با اتكا به اتوريته دولت مركزی در ايران و قوه قهر آن در حاشيه جامعه بحرانزده و سنتی ايران زاده شد. در جريان رشد تدريجی ولی شتابان، اين جامعه مدرن[2] بر جامعه سنتی تفوق يافت اما نتوانست به گونهای فراگير همه عرصههای حيات اجتماعی كشور را تحت پوشش خود قرار دهد و ناگزير به يك همزيستی ناسالم با جامعه سنتی تن داد. همزيستی كه میتوانست از دامنه و گستره ستيزهجويی بين جامعه سنتی و مدرن در ايران بكاهد و از اين رو مانع از عمق يافتن بحران سياسی در كشور گردد، اما در عين حال راه را برای بحرانهای بزرگتر در كشور هموار کرد.
ايران نوين شاخصهای متعددی داشت و جنبهها و عرصههای بس متفاوت سياسی، اقتصادی، فرهنگی و اجتماعی را در بر میگرفت. دامنه، ابعاد و گستره تاثير نهايی اين تحولات چنان بود كه میتوان پروژه ايجاد ايران نوين را پروژهای انقلابی تلقی كرد.[3] میتوان گفت كه ايجاد زيرساخت اقتصادی و بهبود راههای كشور نقشی بسيار مهم در متحول شدن كشور ايفا نمودند و تحولات عظيم اقتصادی چهره ايران را از اساس دگرگون ساخت، اما در صحت اين نكته ترديدی نميبايست داشت كه دستاورد اصلی ايران نوين، دستاوردی سياسی بود. مهمترين برآمد سياسی اين ايران نوين همانا ايجاد دولت مدرن در كشور بود و تاسيس دولت مدرن در عصر پهلوی سرآغاز تاريخ جديد در ايران بود.
در ادامه مقاله به مختصات اين دولت مدرن و پيش زمينههای ايجاد آن نگاهی خواهيم داشت. در اينجا تنها به بيان اين نكته اكتفا میكنيم كه بين دولت مركزی و تمركز قدرت سياسی تفاوتی ظريف وجود دارد كه از نظر بسياری از پژوهشگران و مورخان به دور مانده است. در ايران پس از فروپاشی امپراتوری ساسانی صرفنظر از دورههای كوتاه گذار و انتقال قدرت از ايلی به ايل ديگر، دولت مركزی در كشور وجود داشته است. وجود دولت مركزی در آن هنگام به معنای تمركز قدرت سياسی نبوده است. در واقع قدرت دولت مركزی در ايران در كنار ديگر مراكز قدرت در كشور حضور و نقش داشته است. قدرت دولت مركزی از پايتخت كشور شروع میشده و با فاصله گرفتن از مرزهای پايتخت تحليل میرفته است. پايتخت اين دولت ايلاتی اغلب شهری از منطقه زيستگاه همان ايل بوده است. از همين روست كه ما در هزار ساله پيش از قدرت گيری حكومت پهلوی همواره شاهد تغيير پايتخت كشور از شهری به شهر ديگر بودهايم. دولتهای ايلاتی ايران از يك سو در بين وابستگان ايل خود و از سوی ديگر در مراكز تجمع نيروهای نظامی خود صاحب اتوريته و قدرت بودند. دولت مدرن در ايران كه شاخص اصلی مدرنيزاسيون اتوكراتيك رضاشاه بود، برای نخستينبار پس از فروپاشی امپراتوری ساسانی، در راستای تمركز قدرت سياسی و همچنين تمركز اتوريته گام برداشت و در اين راه نسبتا موفق نيز بود.
دولت مركزی لزوما دولتی مدرن نيست. در ايران پيش از عصر پهلوی دولت مركزی هيچگاه بر بيناد تمركز اتوريته و تمركز قدرت سياسی استوار نبوده است. حال آنكه دولت مدرن يعنی انحصار اتوريته و قدرت. دولت پهلوی از اين حيث دولتی مدرن به شمار میآيد. اما تلاش رضاشاه برای تمركز اتوريته و قدرت در كشور چيزی نبود كه يك شبه به ثمر نشسته باشد. در بخش پايانی مقاله حاضر نگاهی خواهيم داشت به پديده چندپارگی قدرت و اتوريته در ايران.
همزمان بايد گفت كه دولت مدرن لزوما دولتی دموكراتيك نيست. در تاريخ اروپا ما با نمونههای متعددی از دولتهای مدرن غيردموكراتيك روبرو هستيم. اين تفكر كه گويا يك دولت مدرن لزوما میبايست دولتی دموكراتيك باشد، تفكری است كه ريشه در همان افسانههای ايدئولوژیزده تاريخی دارد. همين تفكر خطا و همسان و يا همراه ديدن الزامی دو پديده “مدرنيته” و “دموكراسی” باعث آن شده است كه شماری از مورخان و پژوهشگران در ارزيابی دولت پهلوی و يا دولت جمهوری اسلامی ايران به دشواری افتند. دولتهای مدرن و غيردموكراتيك اروپای شرقی و يا دولتهای فاشيستی آلمان، ايتاليا و اسپانيا از نمونههای تاريخی هستند كه میتوانند پرده از اين سادهنگری برگيرند. پروژه مدرنيزاسيون ايران و بويژه مدرنيزاسيون سياسی كشور كه توسط رضاشاه دنبال شد، پروژهای ناكامل بود و همين امر منجر به ايجاد يك دولت مدرن و اتوكراتيك در ايران گرديد. دولت مدرن ايران كه توسط رضاشاه بينان نهاده شد گرچه دولتی اتوكراتيك بود اما هم جنس دولتهای استبدادی قاجاريه نبود. ايجاد دولت مدرن در ايران بخشی از برنامه ايجاد دولت ـ ملت در ايران بود و اين بدون دستيابی به پديده وحدت ملی و گونهای از ناسيوناليسم دست يافتنی به نظر نمیرسيد. از همين روست كه مفهوم وحدت ملی يكی از كليدیترين مفاهيمی است كه توسط روشنفكران آن هنگام ايران و بويژه محمود افشار مطرح شده است.
محمود افشار و مفهوم وحدت ملی
دكتر محمود افشار سردبير ماهنامه آينده بود. نخستين شماره اين نشريه در تيرماه سال ۱۳۰۴منتشر شد. نگاهی به مقالات و انديشههای طرح شده در ماهنامه (و سپس گاهنامه) آينده آشكارا نشان میدهد كه اين نشريه، نشريهای روشنفكری در كنار چند نشريه ديگر آن دوران نبوده است. اين نشريه آموزش راهكار حكومت كردن بود و طراح سياستهای استراتژيك حفظ و تقويت قدرت و اتوريته سياسی نوپای حاكم بر كشور. مطالبی كه در اين نشريه منتشر میشدند بازتابگر تفكر سياسی بخشی از نخبگان روشنفكر آن زمان ايران بودند. بخش زيادی از مقالات آينده را خود دكتر محمود افشار مینوشت. ولی كسانی همچون سيد احمدآقا تبريزی، تقیزاده، ميرزاحسينخان مهيمن، دكتر مشرف نفيسی (مشرف الدوله)، احمد كسروی، رشيد ياسمی، دكترمحمد مصدق، اللهيار صالح و… نيز در شمار كسانی بودند كه با نشريه آينده همكاری داشتند. اين افراد در شمار نخبگان سياسی آن دوره تاريخی ايران بحساب میآمدند و همزمان در نهادهای سياسی نوپای كشور از مجلس تا وزارتخانهها فعاليت داشتند.
اما همان گونه كه ياد شد اين نشريه خود را محدود به تاملات روشنفكرانه نكرد و گاه با لحنی تند با دولتمردان و حتی شاه سخن گفت. سياست خشن رضاشاه در برابر روشنفكران و حتی همراهان سياسیاش، موضوع جديدی نيست كه از ديد پژوهشگران به دور مانده باشد. محمود افشار نيز مورد خشم و غضب صاحبان قدرت آن روزگار واقع شد. بروز وقفههای طولانی در انتشار نشريه و از جمله در فاصله زمانی ۱۳۰۷تا ۱۳۲۳شاهد همين مدعاست. اما نكته حائز اهميت اين است كه بروز وقفههای طولانی در انتشار نشريه به معنای گسست در انديشه محمود افشار نبود. دنبال كردن سياست “ايرانيزاسيون” جامعه ايران و ايده “پان ايرانيسم” در تمامی سالهای فعاليت سياسی اركان اصلی تفكر و كنش محمود افشار را تشكيل میدادند. نگاهی به نشريه آينده آشكارا حكايت از تداوم فكری وی دارد. محمود افشار در تيرماه ۱۳۰۴، درسرمقاله نخستين شماره آينده به مسئله وحدت ملی پرداخت و ۳۴سال بعد، يعنی در آبانماه ۱۳۳۸همچنان از ضرورت وحدت زبانی و قومی در ايران سخن گفت.
چنان كه ديديم دكتر محمود افشار در تمامی سالهای فعاليت سياسی خود همواره بر اهميت وحدت ملی و يگانگی زبان در ايران تاكيد ورزيده است. تاكيد بر لزوم “ايجاد” وحدت ملی و پيشبرد سياست ايرانيزاسيون در جامعه ايران موضوعی نبوده است كه تنها محدود به نشريه آينده و محمود افشار بوده باشد. رهبران حزب سوسياليست و حزب تجدد نيز و از جمله نخبگانی همچون داور و تيمورتاش نيز از سياست مشابهی جانبداری میكردند. در اين بين اين پرسش اساسی رخ مینمايد كه علت آن همه تاكيد بر لزوم “وحدت ملی” و يا اجرای سياست “ايرانيزاسيون” در جامعه ايران كدام بوده است؟ يافتن پاسخی درخور برای اين پرسش همانهنگام به معنای پرتوافكنی به اين دوره تاريخ كشور و از اين طريق شفاف سازی جايگاه تاريخی رضاشاه است. اما پيش از آن كه به تصوير اجتماعی جامعه ايران در زمان قدرت گيری و ساليان نخست حكومت رضاشاه بپردازيم، شايسته آن است كه بدانيم مختصات سياست “ايرانيزاسيون” و مفهوم “وحدت ملی” از نظر محمود افشار كدام بوده است.
دكتر محمود افشار در چند مقاله آشكارا از شووينيسم ترك دولت عثمانی انتقاد میكند. ولی اين انتقاد مانع از آن نمیگردد كه خود وی در طرح مساله وحدت ملی با برجسته كردن يگانگی زبانی و لزوم گسترش زبان فارسی چشم بر روی حقوق ديگر اقوام ساكن ايران نبندد. در همان نخستين شماره آينده، دكتر افشار ضمن اشاره به نقش وحدت ملی در تاسيس امپراتوری آلمان و حكومت جديد ايتاليا، وحدت ملی را چنين تعريف میكند:
” مقصود ما از وحدت ملی ايران وحدت سياسی، اخلاقی و اجتماعی مردمی است كه در حدود امروز مملكت ايران اقامت دارند. اين بيان شامل دو مفهوم ديگر است كه عبارت از حفظ استقلال سياسی و تماميت ارضی ايران ميباشد. اما منظور از كامل كردن وحدت ملی اين است كه در تمام مملكت زبان فارسی عموميت يابد، اختلافات محلی از حيث لباس، اخلاق و غيره محو شود، و ملوك الطوايفی كاملا از ميان برود، كرد و لر و قشقائی و عرب و ترك و تركمن و غيره باهم فرقی نداشته، هريك بلباسی ملبس و بزبانی متكلم نباشند… بعقيده ما تا در ايران وحدت ملی از حيث زبان، اخلاق، لباس و غيره حاصل نشود هر لحظه برای استقلال سياسی و تماميت ارضی ما احتمال خطر ميباشد.”[4]
از نظر محمود افشار وحدت ملی ايران بر چهار ركن استوار است:
1) يگانگی نژادی
2) اشتراك مذهب
3) زندگانی اجتماعی (كه به نظر میرسد مراد وی اشتراك فرهنگی باشد)
4) و سرانجام وحدت تاريخ.[5]
افشار میدانست كه بحث بر سر وحدت تاريخ و يا اشتراك در زندگی اجتماعی در كشوری همچون ايران، يعنی كشوری كثيرالقوم و متشكل از اقليتهای قومی، زبانی و مذهبی، دشواريهای خاص خود را دارد. از اين رو وی در مقالههای خود بر يگانگی نژادی و اشتراك مذهب ساكنين ايرانزمين تاكيد ورزيد. اما تجربه گنجه و بادكوبه به او نشان داد كه گاه عامل وحدت زبان بر اشتراك مذهب سنگينی میكند و هم از اين رو بود كه هشدار داد: “معلوم نيست كه تا كی مذهب مشترك عامل قوی در وحدت ملی ما خواهد بود.”[6] اين چنين است كه دكتر محمود افشار تمام تاكيد خود را بر يگانگی نژادی مینهد و سياست ايرانيزاسيون را بر اساس اين يگانگی نژادی تعريف میكند. افشار در اين رابطه نيز به تنوع قومی ايرانزمين واقف است و به همين خاطر بر آن است تا از طريق آميزش اقوام مختلف به چندپارگی قومی در ايران خاتمه دهد. اين ركن اصلی سياست ايرانيزاسيون جامعه ايران كه در عين حال بنياد نظری انديشه پان ايرانيستی اوست او را به شيفتگی از نژاد آريايی و به عظمت خواهی فارس میكشاند. افشار در همين ارتباط مینويسد:
“ادعای عثمانیها بر آنكه نصف ايران “ترك” است يا فضولی تازيها از اينكه قسمتی از اهالی ايران “عرب” هستند بكلی واهی و بیپا ميباشد، چه كاملا معلوم است كه مملكت ايران پيش از حمله عرب و تاخت و تاز مغول از نژاد ايرانی مسكون بوده و تركها كه از نژاد زرد و عربها كه از نژاد سامی هستند فقط با ملت بومی آريايی در آميخته نه اينكه قائمقام آنها شده باشند.”[7]
دكتر محمود افشار آنگاه ناگزير میگردد مفهوم “مليت ايران” را تعريف كند. از نظر وی مليت ايران شامل همه كسانی میگردد كه از نژاد ايرانی هستند و در ايران و يا خارج از مرزهای ايران زندگی میكنند. يكی از نكات ظريف در متون تاريخی آن هنگام اين است كه كارگرفت مفهوم “ملت” با تعريف سياسی و مدرن آن تطابق نداشته و مرز بين “ملت” و “امت” روشن نبوده است. و “ملت” نيز همچون “امت” گاه در كنار مختصات سياسیاش رنگی مذهبی دارد. همين درك نادقيق منجر به آن میگردد كه محمود افشار ارمنیها و يهوديان ساكن ايران را از آنجا كه از خارج از كشور به ايران آمده و با ايرانيان ازدواج و اختلاط ننموده، خارجيان مقيم ايران میداند. افشار مینويسد:
“ولی بعكس آنها زرتشتيها، اگر چه از حيث مذهب با مسلمانان ساكن ايران يكی نيستند و قرنهاست كه با ساير ايرانيان نيز ازدواج نميكنند ولی از حيث نژاد و تاريخ چندين هزار ساله يكی ميباشند.”[8]
از آنجا كه ايجاد “يگانگی نژادی” امری نيست كه يك شبه حاصل آيد وی سياست ايرانيزاسيون جامعه ايران را مطرح میكند. مهمترين شاخص سياست ايرانيزاسيون از نظر محمود افشار وحدت زبان است. در ادامه اين مقاله به ويژگيهای برنامه ايرانيزاسيون و مفهوم “پان ايرانيسم” اشاره خواهيم داشت. افشار با اشاره به تاثيرات چندگانگی زبان بر روند ايجاد وحدت ملی مینويسد:
“اگرچه مليت ايران بواسطه تاريخ پرافتخار چندين هزار ساله و نژاد ممتاز آريايی از همسايههای زردپوست تورانی و عربهای سامی مشخص است ولی ميتوان گفت كه وحدت ملی ما بواسطه اختلاف لسان ميان ترك زبانهای آذربايجان و عرب زبانهای خوزستان و فارسی زبانان ساير ولايات از حيث زبان ناقص ميباشد.”[9]
همان گونه كه شرحش رفت محمود افشار در دفاع از اين نظرگاهها تنها نبود. شماری از ديگر روشنفكران آن دوران نيز با وی همراهی و همدلی داشتند. مرور تاريخ آن دوران و بررسی عملكرد دولت رضاشاه در نخستين سالهای زمامداريش حكايت از آن دارد كه سياست ايرانيزاسيون جامعه ايران سرمشق عملكرد حكومت بوده و تلاشهايی در راستای تحقق اين سياست صورت گرفته است.
ايرانيزاسيون و پان ايرانيسم
سياست و برنامه ايرانيزاسيون جامعه ايران كه عملا نسخهبرداری از سياست “آمريكانيزاسيون” آمريكا بود بر پايه فلسفه پان ايرانيستی شكل گرفته بود. دكتر محمود افشار يكی از معماران اصلی پان ايرانيسم در ايران بود. پان ايرانيسمی كه افشار از آن سخن میگفت ذاتی واكنشی داشت و میبايست همچون پادزهری در برابر “پان عربيسم”، “پان اسلاميسم” و “پان تركيسم” عمل كند. البته بايد خاطر نشان ساخت كه در آن هنگام “پان اسلاميسم” در شمار اشكال خزيده “پان عربيسم” و “پان تركيسم” بحساب میآمد. اين كه پان ايرانيسم پاسخی است در برابر پان عربيسم و پان تركيسم از اين گفته افشار روشن میشود:
” همينطور كه بعنوان “پان تورانيسم” يا “پان توركيسم” يعنی اتحاد تورانيان و تركان يك ايدهال ملی تركها را بهيجان آورده همين طور هم ايدهال “پان عربيسم” يعنی اتحاد اعراب باعث نهضت عرب شده است. در برابر “پان توركيسم” و “پان عربيسم” ما هم ناچاريم “پان ايرانيسم” يعنی “اتحاد ايرانيان” داشته باشيم.”[10]
محمود افشار در ارتباط با عملكرد تفكر پان ايرانيستی و اصولا علت طرح چنين ايدهای در ديگر كشورهای جهان میگويد:” قصد مخترعين اين نوع سياست آن بوده است كه بواسطه توليد حس مليت تمام اقوام همزبان يا هم نژاد يا اقوامی را كه وجه اشتراك ديگری با هم دارند بگرد كانون ملی جمع كنند و از آنها يك ملت واحد بسازند.”[11]
محمود افشار میدانست كه در ايران از يگانگی نژادی، قومی و يا زبانی نمیتوان سخن گفت. از اين رو به اعتقاد وی معماری ملت واحد در گروی اجرای بلادرنگ برنامه ايرانيزاسيون بود. برنامه ايرانيزاسيونی كه محمود افشار ظرف مدت ۳۵سال بگونهای مداوم خواستار اجرای پيگير آن بود بر هشت ركن استوار بود. مختصات برنامه ايرانيزاسيون از نظر وی چنين بود:
1) “ترويج كامل زبان و ادبيات فارسی و تاريخ ايران در تمام مملكت مخصوصا در آذربايجان و كردستان و خوزستان و بلوچستان و نواحی تركمن نشين.
2) كشيدن راههای آهن و مربوط و متصل نمودن كليه نقاط مملكت به يكديگر، تا به واسطه خلطه و آميزش زياد ميان طوايف مختلف ايرانی يگانگی كامل پيدا شود.
3) كوچ دادن بعضی ايلات آذربايجان و خوزستان به نقاط داخلی ايران و آوردن ايلات فارسی زبان از داخله باين ايالات و شهرنشين كردن آنها، با رعايت شرايط اختلاط و گشودن مدارس.
4) تقسيمات جديد ايالات و ولايات و از ميان بردن اسامی آذربايجان و خراسان و كرمان و عربستان و غيره.
5) تغيير اسامی تركی و عربی كه تركتازان و غارتگران اجنبی به نواحی، دهات، كوهها و رودهای ايران دادهاند به اسامی فارسی و از ميان بردن كليه اين قبيل آثار خارجی.
6) بايد استعمال السنه خارجی را بطور رسمی برای اتباع ايران در محاكم، مدارس، ادارات دولتی و قشونی منع نمود.
7) بايد به سرعت به آبادی اين نقاط كوشيد و وسائل زندگانی راحت و آزاد را برای مردم فراهم آورد تا وضع آنها از همسايههای فريبنده پستتر نباشد.
8) بايد در اصول اداره مملكت سياستی را اتخاذ نموده كه نه بواسطه تمركز زياد منجر باستبداد و انزجار گردد و نه بواسطه عدم تمركز زياد موجب خودسری و هوچيگری ولايت شود. بعقيده نگارنده بهترين سياست اداری برای ايران سيستم دكنسانتراسيون است كه بين سانتراليزاسيون (تمركز) و دسانتراليزاسيون (عدم تمركز) يا به اصطلاح معمول ديگر “لامركزيت” ميباشد.”[12]
گرچه در برنامه ايرانيزاسيون سخنی از سركوب خشن اقليتهای قومی، زبانی و مذهبی نيست، اما “عظمتخواهی فارس”[13] مستتر در اين برنامه عملا راه را برای نفی خشن هويتهای قومی باز میكند. پرسش محوری در اين بين اين است كه علت طرح سياست و برنامه ايرانيزاسيون و همچنين ايده “پان ايرانيسم” از سوی محمود افشار و ديگر روشنفكران در نخستين سالهای پس از قدرتگيری رضاشاه كدام بوده است؟ برای يافتن پاسخ برای اين پرسش میبايست ارزيابی از موقعيت سياسی جامعه ايران در آستانه قدرتگيری رضاشاه در دست داشت. روشن است كه ما در اين مختصر قادر به ارائه تصويری كامل از اوضاع سياسی و اجتماعی آن هنگام ايران نيستيم. اما ترديدی نيست كه افسانهزدايی از رضاشاه و تاريخ معاصر ايران در گروی عرضه تصويری روشن از اوضاع آن زمان است. هرچه اين تصوير عينیتر باشد، امكان ارزيابی كارنامه رضاشاه و معماران ايران نوين بيشتر خواهد بود. در واقع امر پرسش محوری اين است كه جامعه ايران در نخستين سالها و دهههای قرن حاضر هجری ـ خورشيدی چگونه جامعهای بوده است كه روشنفكران كشور در آن هنگام از نياز و لزوم “ايرانيزاسيون” آن سخن راندهاند؟ تشكيل دولت ـ ملت در ايران، ايجاد جامعه مدرن، تمركز اتوريته و قدرت سياسی در كشور بهمثابه پيششرط ايجاد يك سيستم سياسی مدرن، مقابله با خطرات سياسی برخاسته از پديده “همقوميتی”، “همزبانی” و “هممذهبی” همسايگان و فراروييدن اجباری ساكنان به شهروندان جملگی منوط به اجرای همين پروژه بوده است.
رضاشاه و سياست “ايرانيزاسيون”
پيش از اين گفتيم كه رضاشاه بنيانگذار ايران نوين است. او با ايجاد دولت مدرن در ايران گامی دوران ساز در تاريخ ايران برداشت. تاسيس دولت مدرن در ايران همانا نتيجه نخست و اصلی مدرنيزاسيون سياسی كشور بود. قدرتگيری خاندان پهلوی پايان تاريخ حكومتهای ايلاتی در ايران بود و از اين حيث گسستی تاريخی در تاريخ سياسی ايران به شمار میآيد. و از آن چه گفتيم به اين حكم جسورانه رسيديم كه تاسيس دولت مدرن در ايران همانهنگام سرآغاز تاريخ مدرن در ايران است.[14]
روند تشكيل دولت در ايران از حيث تاريخی منطبق بر روند تشكيل دولت ـ ملت نبود. دولت پهلوی در ايران پس از حمله اعراب، نخستين دولت كشور است كه بستگی ايلاتی ندارد. تاريخ ايران پس از فروپاشی امپراتوری ساسانی تا قدرتگيری دولت پهلوی، تاريخ مبارزات ايلات با يكديگر بوده و دولت مركزی در تمام اين دوره ماشين حفظ قدرت ايل غالب در مقابله با ايلات مغلوب بوده است. وجود دولت مركزی در ايران در آن هنگام به معنای وجود تمركز اتوريته نبود. در دوران پيش از قدرتگيری خاندان پهلوی سه منبع اتوريته به موازات هم وجود داشتند:
1) اتوريته مذهبی،
2) اتوريته قدرتهای منطقهای و از آن جمله ايلخانان و
3) اتوريته دولت مركزی يعنی اتوريته ايل غالب.
وجود و همزيستی اين سه منبع اتوريته باعث پراكندگی گسترده اجتماعی در ايران میشد. ساكنين كشور توده تعريف نشدهای بودند با تعلقات گوناگون زبانی، قومی و مذهبی. زمينههای فرارويی امت به ملت و بدل شدن اين توده بیتعريف به شهروند در آن هنگام فراهم نبود. از همين روست كه روند تدريجی پديد آمدن ملت در ايران تنها پس از تشكيل دولت مدرن آغاز شد. اين به اين معنا بود كه دولت مدرن با سركوب ديگر منابع اتوريته بر آن بود تا برنامه مدرنيزاسيون را اجرا كند. در واقع امر، برخلاف تجربه تاريخی برخی از کشورهای اروپایی نظیر فرانسه، در ايران اين تحولات اجتماعی نبودند كه منجر به تاسيس يك دولت مدرن شدند، بلكه اين دولت مدرن بود كه اجرای برنامه تحولات اجتماعی را در دستور كار خود قرار داده بود.
تاسيس دولت مدرن در ايران در واقع امر به معنای تمركز اتوريته بود و اين تمركز تنها از طريق فائق آمدن بر دو منبع ديگر اتوريته ممكن بود. رضاشاه با دنبال كردن سياستی قاطع و در مواردی خشن در اين راستا حركت كرد. نبرد با قدرتهای محلی و سركوب ايلات آشوبگر به موازات سركوب اقليتهای قومی و تخفيف قدرت علما در ايران زمينههای تمركز اتوريته سياسی دولت مركزی را فراهم آورد.
ملتهايی كه از نعمت تاريخ كتبی محرومند نمیتوانند آنگونه كه بايد و شايد رد پای رويدادها را بر بستر آنچه كه رفت پیگيرند. تاريخ دوران قاجار و ويژگيهای اجتماعی جامعه ايران در آن عصر آن چنان در پرده ابهام قرار دارد كه گويی پادشاهان قاجار در عصر هخامنشيان میزيستهاند. حال آنكه تامل در تاريخ ايران پس از انقلاب مشروطه حكايت از دشواريهای نهفته بر سر راه تاسيس دولت ـ ملت در ايران دارد. بزرگترين مانع بر سر تاسيس دولت مدرن ايران در آن هنگام رابطه بحرانزده دولت مركزی با قدرتهای منطقهای و ايلات ساكن كشور بود. در تاريخ هزار ساله پيش از قدرتگيری رضاشاه آن چه كه شاخص اصلی سياست ايران بود، رابطه دولت ـ ملت نبود. چرا كه در آن هنگام ساكنين ايرانزمين ملت ايران نبودند. شاخص اصلی تاريخ سياسی ايران پيش از قدرت گيری خاندان پهلوی، رابطه دولت ـ ايل در ايران بوده است. عدم درك تفاوت بين رابطه دولت ـ ايل با رابطه دولت ـ ملت میتواند منجر به خطاهای سياسی بسياری در پژوهشهای اجتماعی آن دوره گردد.
تلاش دولت مركزی برای تمركز اتوريته سياسی خود در آن هنگام نمیتوانست به بحران سياسی در رابطه دولت با ملت منجر شود. در آن هنگام روند تمركز اتوريته سياسی عملا به بحران سياسی در رابطه دولت با ايلات و قدرتهای منطقهای دامن میزد. اما مادام كه چندپارگی اتوريته در ايران وجود داشت، ايجاد يك دولت مدرن در كشور ممكن نبود. شاهبيت برنامه ايرانيزاسيون همانا شعاری بود كه رضاشاه تحقق آن را پيش روی خود نهاده بود: يك دولت، يك ملت، يك زبان. و اين شعار فشرده همان ايدهای بود كه توسط محمود افشار در مفهوم وحدت ملی مطرح شده بود.
در ايران پيش از قدرتگيری رضاشاه، بستگيهای قومی و ايلاتی بسی محكمتر از بستگيهای سياسی مردم به دولت مركزی بود.[15] از همين رو سياست نخستين رضاشاه در برابر قدرتهای منطقهای و ايلات ساكن كشور يكی خلع سلاح آنان بود و ديگری اسكان دادن اجباری ايلات كوچ نشين. دولت مركزی با اسكان دادن اجباری ايلات كوچ نشين در ديگر مناطق كشور كوشيد تا از قدرت ايلات در ايران بكاهد، بين ايلات گوناگون دشمنی و خصومت ايجاد كرده و به مرور زمان تفاوتهای قومی و زبانی اين ايلات را از ميان بردارد. از آن گذشته ايجاد يك دولت كارآمد و يك ارتش منظم نيز در ايجاد تمركز اتوريته سياسی در ايران حائز اهميت فراوان بودند. در واقع امر، رضاشاه میبايست همزمان به تحكيم قدرت سياسی دولت مركزی پرداخته و با كارگرفت دو افزار اصلی اعمال اتوريته خود، يعنی ارتش و دولت كارآمد مركزی، با دو منبع ديگر اتوريته در كشور، يعنی قدرتهای منطقهای و مذهبی پيكار كند. تشكيل يك حكومت مركزی قدرتمند از سوی روشنفكران سياسی كشور نيز مطالبه میشد. محمود افشار نيز از جمله كسانی بود كه به ضرورت ايجاد يك حكومت مقتدر مركزی پی برده بود. داور و تيمورتاش و ديگران نيز میدانستند كه اصلاحات سياسی و اجتماعی كشور تنها از طريق همراهی و همگامی حكومت مركزی ممكن است. از اين رو حكومت پهلوی در ايران برخلاف حكومتهای پيشين كشور خود بهمثابه موتور پيشرفت پا به صحنه گذارد. افشار در اين باره چنين مینويسد:
“از طرف ديگر يك حكومت مقتدر و مطلعی ميتواند و بايد بپارهای از اصلاحات اجتماعی دست بزند. دولت بايد خود را عامل ترقی و پيش آهنگ تمدن نمايد.”[16]
ايجاد بوروكراسی حرفهای و همچنين ارتش منظم زمينههای تثبيت اتوريته سياسی را فراهم میآورد. اما در قياس با قدرتهای محلی و منطقهای، مقابله با اتوريته علما از پيچيدگی بيشتری برخوردار بود. رضاشاه با دنبال كردن سياست جدايی دين از سياست، ايجاد مدارس مدرن در كشور و تثبيت زبان فارسی بهمثابه زبان ملی كشور زمينه ايجاد يك دولت سكولار را در ايران مهيا ساخت.[17] در اين رابطه نمیبايست فراموش كرد كه ايران قرن نوزدهم كشوری يكپارچه و متحد نيست. اروند آبراهاميان با بكار بستن مفهوم “پراكندگی منطقهای” تصويری از اوضاع سياسی و اجتماعی ايران پيش از قدرتگيری خاندان پهلوی عرضه كرده است.
يكی از افزارهای اصلی حكومت رضاشاه در تمركز اتوريته سياسی و سركوب قدرتهای منطقهای همانا ايجاد راه آهن سراسری در كشور بود. گرچه بسياری از تحليلگران به اهداف اقتصادی ايجاد راه آهن سراسری در ايران اشاره داشتهاند، اما میتوان گفت كه هدف و كاركرد نخستين اين راه آهن، همانگونه كه از سوی دكتر محمود افشار در سال ۱۳۰۴مطرح شده بود، متصل ساختن نقاط مختلف كشور به يكديگر و امكان حضور سريع نيروهای دولت مركزی در نقاط مختلف ايران بوده است. بهعنوان نمونه محمدرضا بهنام پروژه ايجاد شبكه راه آهن سراسری توسط رضاشاه را بخشی از يك سياست نامعقول اقتصادی ارزيابی میكند كه برخاسته از نياز اقتصادی معينی در آن هنگام نبوده است.[18] اين چنين است كه عملكرد اوليه ايجاد شبكه راه آهن سراسری نه برآورده ساختن نيازهای اقتصادی كشور بود كه همانا گسترش اتوريته سياسی دولت مركزی بود به ديگر نقاط كشور. و چنانكه ديديم ايجاد شبكه راه آهن سراسری نيز به موازات يگانگی زبان و اسكان دادن ايلات كوچ نشين و آميزش اقوام مختلف با قوم فارس از رئوس اصلی همان برنامهای است كه محمود افشار دفاع از آن را بيش از سه دهه در دستور كار خود قرار داده بود.
سياست ايرانيزاسيون در واقع امر اجرای شتابان همه آن وظايف تاريخی بود كه پس از فروپاشی امپراتوری ساسانی بر دوش ساكنين اين سرزمين سنگينی میكرد. همه آن وظايفی كه میبايست ظرف يكهزار و چهارصد سال انجام میشد و انجام نشده بود. همگرايی ملی، نژادی و فرهنگی كه میبايست بر بستر روندی تاريخی تحصيل میشد، در دستور كار ارادهگرايی در تاريخ قرار گرفت. نگرانيهای سياسی محمود افشار و ديگر نخبگان آن دوران ايران، بههيچ روی نگرانيهای واهی نبودند. انقلاب مشروطه، بحران مشروعيت دولت مركزی را تشديد كرده بود. ناآراميهای سياسی تقريبا همه مناطق مرزی كشور، از كردستان تا خوزستان، از آذربايجان تا گيلان را در بر گرفته بود. دخالتهای آشكار سياسی قدرتهای خارجی در ايران به بخش جدايیناپذير سياست در كشور بدل شده بود. آثار عقب ماندگيهای سياسی و اقتصادی كشور بر رخسار همه شئون حيات اجتماعی آشكار بود. در چنين شرايطی بود كه محمود افشار از “ايرانيزاسيون” جامعه ايران و ايجاد وحدت ملی و ترويج افكار “پانايرانيستی” سخن راند. آيا بهراستی اجرای پروژه “ايرانيزاسيون” اجباری جامعه ايران آن زمان اجتنابناپذير بود؟
به گمان من برای يك تاريخدان هيچ چيز گمراهكنندهتر از درغلتيدن به دام “اگرها” و “مگرها” نيست. اين ورزش گمراهكننده ذهنی میتواند تاريخدان را از وظيفه اصلیاش دور كند. يافتن پاسخ برای اين پرسش كه آيا راهكار پيشنهادی محمود افشار در ارتباط با “ايرانيزاسيون” جامعه ايران، يگانه راهكار ممكن در آن لحظه تاريخی بود و يا راهكار جايگزينی نيز وجود داشت، نمیبايست ذهن تاريخنويس را به خود مشغول دارد. برای يك تاريخنويس تنها آن چه كه واقع شد، اهميت دارد. راهكار “ايرانيزاسيون” جامعه ايران صرفنظر از بحث اجتنابپذير و يا اجتنابناپذير بودن آن، در دستور كار صاحبان قدرت قرار گرفت و بخش مهم آن نيز اجرا شد. اجرای راهكار “ايرانيزاسيون” جامعه ايران، گونهای ارادهگرايی در تاريخ بود و ارادهگرايی در تاريخ بهای خود را دارد، همان بهايی كه پرداخت شد، همان بهايی كه میپردازيم.
[1] – جمشيد فاروقى، افسانههاى تاريخى، تاريخ افسانهاى، كاوه، شماره ۹۴، تابستان ۱۳۸۰، ص. ۴۴
[2] – دو مفهوم “تدريجى” و “شتابان” دو مفهوم لزوما متضاد نيستند. در تاريخ معاصر كشورمان ما بارها شاهد همراهى اين دو مفهوم در تحولات تاريخى هستيم. گسترده شدن عرصههاى مدرن حيات اجتماعى در ايران گرچه روندى تدريجى بود، اما از آنجا كه بر اراده و اتوريته دولت اتوكراتيك استوار بود، شتابان صورت گرفت. كم نيستند كسانى كه يكى از ريشههاى اصلى بحران مشروعيت دولت پهلوى را در سرعت و شتاب تحولات اجتماعیاى جستجو میكنند كه دولتمردان و صاحبان قدرت سياسى به جامعه تحميل كردهاند.
[3] – بايد خاطر نشان ساخت كه بار لزوما مثبت مفهوم انقلاب در فرهنگ روشنفكران ايرانى ريشه در روايت تاريخى حزب توده و آكادميسينهاى اتحاد شوروى سابق دارد. مفهوم انقلاب به خودى خود از ارزش مثبت و يا منفى برخوردار نيست.
[4] – محمود افشار، آينده—سال اول— شماره ۱— تيرماه ۱۳۰۴، ص. ۵
[5] – محمود افشار، آينده— شماره ۸– آذرماه ۱۳۰۶، ص. ۵۶۰
[6] – همانجا. ص. ۵۶۲
[7] – همانجا.
[8] – همانجا. ص. ۵۶۱
[9] – همانجا.
[10] – همانجا، ص. ۵۶۴
[11] – همانجا.
[12] – همانجا، ص. ۵۶۶.
[13] – به باور من سخن گفتن از قوم فارس و همچنین “عظمتخواهی فارس” از اساس خطاست. چنین قومی نه به لحاظ تاریخی و نه از منظر جغرافیایی قابل تعریف است.
[14] – در همين رابطه نگاه شود به مقاله نويسنده در نشريه “نگاه نو”:
جمشيد فاروقى، چند نكته درباره تاريخ معاصر ايران، “نگاه نو، شماره ۹، مرداد ۱۳۸۱، ص. ۲۵
[15] M. Reza Behnam, cultural Foundations of Iranian Politics, (Salt Lake City 1986), p. 81.
[16] – محمود افشار، آينده– سال اول– شماره ۱– تيرماه ۱۳۰۴، ص. ۹
[17] Michael P. Zirinsky, „The Rise of Reza Khan“, P. 57-58; In: A Century of Revolution, Social Movement in Iran, edited by John Foran (Minneapolis 1994), P. 57-58; see also: E. Abrahamian, Iran Between Two Revolutions, (Princeton, New Jersey 1982), p. 123.
[18] M. Reza Behnam, cultural Foundations of Iranian Politics, (Salt Lake City 1986), p. 1.
نویسنده چیزی کم تر از هیتلر و نژاد پرستی او نیست.: رضا شاه مزدور انگلیس بود و ماموریت داشت غارت نفت را برای انگلیس تسهیل کند. تهاجم رضا شاه به عشایر مختلف و در فکر اسکان عشایر بودن در آن مقطع فقط برای این بود که لوله های غارت نفت برای انگلیس امن باشد. رضا شاه عامل اقتصاد استثمار نوین ایران است یعنی صدور مواد خام ارزان و واردات هر نیاز روانه به قیمت گران . این سیاست در کل دوره پهلوی ادامه یافت و اکنون هم در جمهوری اسلامی ادامه دارد منتها حکومت اسلامی استثمار نوین را توسعه داده است و خود حکومت با قاچاق تولیدات اقتصادی بیگانه این استثمار نوین را عمیق تر کرده است. مثلا محصول دو ساله چای ایران را کود کردند ولی همان زمان چای هند و سیلان توسط حکومت به ایران قاجاق شد و به قیمت گران بمردم فروختند و جیبشان را پر کردند- به همین راحتی. عزیز این نویسنده یک مردک فاشیست بنام محمود افشار است . از نظر علمی هم سوادش ندارد که ایران یک نژادی نمیتواند بشود. دو سوم خط پدری دنیا ( Y choromose Haplogroups ) در ایران موجود است . چطوری ایران میتواند یک نژادی بشود. .
ایران بر اساس موقعیت جغرافیایی خود بر سر راه سه قاره کهن آسیا ؛ اروپا و افریقا قرار
درد.بنابراین ایران محلی بوده است که محل مهاجرت از این سه قاره به اطراف جهان بوده است. این کهکویرهای داخل ایران و کوه های اطراف آن چه نقشی در محدود کردن جریان ژنهای اقوام داشته اند ناشناخته است.برای شناختن اثر موقعیت محلی ایران بر مهاجرت اقوام انسانی یکصد و پنجاه فرد ایرانی مورد تحقیق ژنهای کروموزم ایگرل (وای) قرار گرفتند این بررسی نشان میدهد ایرانیان از نظر ژنتیکی به یک گروه مشخصی تعلق ندارند. بلکه از گرو ه های متفاوتی تشکیل میشوند.در ژنتیک انسانی گروه های مختلف کروموزم ایگرل را از
اولین حرف انگلیسی تا حرف آر تقسیم بندی کرده اند که هفده گروه مختلف را شامل
هر گروهی هم به زیرگروه های دیگری تقسیم بندی میشود مثلا جی به جی1؛ جی2 تقسیم میشود.
J —->J1,J2 ………
o1a.o2,o3به o
J.ایرانیان در شمالشرقکشور سی و سه درصد متعلق به گروه
Rبیست و هفت درصد گروه
Gپانزده درصد گروه
Q نه درصد گروه
Nشش در صد
ولی در جنوب شرقایران
J سی و پنج در صد گروه
R بیست و شش درصد
Gسیزده درصد
L شش درصد
Eهفت در صد
K سه و نیم در صد
فقط در جنوب ایران است .E
در ایران مرکزی یا اطراف اصفهان
J,R,K,F
در حدود هشتاد درصد جمعیت و هر کدام حدودا بیست درصد دیده میشود و بیبست درصد باقیمانده بین سه گروه زیر است که میزان انها از حداکثر بحداقل بشرح زیر است.
E>G>I
جمهوری آذربایجان شبیه ایران مرکزی است ولی گروه
J
بیشتر از ایران مرکزی ٍٍ ولی گروف اف ؛ایی و آی کمتر است
ارمنستان شبیه ایران مرکزی با گروه ایی بیشتر است
عراق دوسوم جمعیتش
J
است و بقیه اش ایی ؛ آر وک میباشد.
Eاستالین متعلق به گروه
بوده است ولی منبع زیر استالین را متعلق به گروه
G
میداند آدرس این منبع
http://www.eupedia.com/europe/origins_haplogroups_europe.shtml
یک منبع دیگر هم نوشته بود
J1یزدگرد سوم متعلق به
Haplogroup است در ایران گروه های ژنتیکی کروموزم ایگرل یا هاپلو گروپ یا
متفاوتند در جنوب شرق ایران یازده گروه و در شمال شرقایران هشت گروه ژنتیکی کروموزوموای وجود دارند.
منبع این تحقیق
Iran-Tricontinental Nexus for Y-Chromosome
Driven Migration
Hum Hered 2006;61:132-143
نویسندگان مقاله
a
A.M. Cadenas
T. Gayden
P.A. Underhill
R.J. Herrera
a
Department of Biological Sciences, Florida International University, Miami, Fla. , and
b
Department of Genetics,
Stanford University, Stanford, Calif. , USA
a
b
a
a
M. Regueiro