نیچه زمانی گفته بود ماری که پوست نیاندازد میمیرد. دوستدار خوش نداشت به سوگ ماری مرده بنشیند. خواستار پوستانداختن بود. گسستن زنجیر دینخویی از پای اندیشه را میخواست و ما را به جهیدن از فراز سایه نیاندیشیدن فرامیخواند.
برخاسته از فرهنگی مردهپرستانه، بسیاری از اهل قلم و شماری از رسانهها دربارهی آرامش دوستدار، طبق رسمی دیرین، پس از انتشار خبر درگذشتش، چند سطری یا چند صفحهای نوشتند.
سال به سال عمر ۹۰ سالهاش را واکاویدند، از خویشاوندیاش با احسانالله خان گفتند، پراکندههایی از اندیشه پیوسته او را به اشتراک نهادند، از تلخ و شیرین زندگیاش پرده برگرفتند، لب به ستایشاش گشودند و برخی در پوشش آن ستایش لب به نکوهشاش.
در این یادداشت کوتاه قرار بر بازگویی پیشازاینگفتهها نیست. آرامش دوستدار، در لحظهای از سالخوردگی و پس از عبور از خط لرزان بین زندگی و مرگ، سراپا تبدیل به اندیشه و خاطره شد. از این رو، ستایش شخص آرامش دوستدار بیمعناست.
ستایش او، اکنون سراسر ستایش اندیشههای اوست. در چکاد این اندیشه سامانمند و نه ایستا، پرداختن به دو گذرواژه اندیشه فلسفیاش که از ویرانگری فرهنگی این سرزمین، راز و رمز میگشاید، میتواند بنای بنانهاده شده توسط غروری بیپایه را به لرزه افکند. دوستدار اندیشه فلسفی را ساکن و ایستا نمیداند. به باور او سکون اندیشه، مرگ اندیشه است.
پیش از پرداختن به دو گذرواژه فلسفی (دینخویی و امتناع تفکر)، انگشت نهادن بر دو نکته شاید بتواند در فهم اندیشه او، برای عبور از کوچهپسکوچههای سرگردانی در این فرهنگ (یا به قول او شبهفرهنگ) امتزده پرتوافکن گردد.
مرگ یک فیلسوف
آرامش دوستدار یک فیلسوف است. شاید یگانه کسی در تاریخ معاصر ایران است که بدون اندکی عذاب وجدان بتوان او را زیبنده چنین لقبی دانست.
کم نیستند در این خرابآباد فرهنگی که در دادوستد هیچمگویشان از افزوده شدن لقب استاد و فیلسوف بی آنکه بالیده باشند، به خود میبالند.
هر فیلسوفی بیگمان فلسفهدان است. اما هر فلسفهدانی بیچون و چرا فیلسوف نیست. باید پرسید که کدام مفهومها و کدام دستگاه مفهومی آن “استاد” و این “فیلسوف” بر دانش فلسفی این سرزمین افزوده که آنها را شایسته چنین عنوانی ساخته است؟
دوستدار چون فیلسوف است، اندیشهورز است. حال آن دیگران، چون فیلسوف نیستند، در بهترین حالت، “اندیشهبر”ند و آنانی که از حافظه توانمندتری برخوردارند، اندیشهبرانی هستند اندیشه از بر.
در وادی اندیشهی فلسفی، “اندیشهبر” کسی است که دانش خود را وامدار دانشنامههای چند جلدی فلسفی است. آموخته است با اندیشههای اندیشهورزان، در دیالوگی ذاتا مونولوگ، مخاطب را مقهور خود ساخته و وادار به سکوت کند. حال آنکه دوستدار بر آن نیست تا ذهن را از “معلومات” پر کند. خواستار تیز کردن ذهن برای اندیشیدن است.
دوستدار پرسشافکنی را ذاتی بینش فلسفی میداند. پرسیدن در چارچوب بینش دینی را ناممکن و در بینش علمی ناپایدار میشناسد.
پایداری پرسش در بینش فلسفی، راه را بر اندیشیدن سد نمیکند. در پی مجاب کردن کسی نیست. نیازی به اثبات خود ندارد و طریقت جستوجوگری را میپسندد و تشویق میکند.
او پرسیدن را در برابر استخبار میگذارد. در یافتن پاسخ برای یک پرسش، اندیشیدن و از این رو، عقل و خرد به میان میآیند، اما در استخبار، مرجع جای اندیشیدن را میگیرد و ایمان و باور جای خرد را. چه طالب به دنبال خبر است نه پاسخ.
مرگ یک اندیشهورز جسور
آرامش دوستدار یک اندیشهورز جسور است. جسارت در کلام به معنای بیپروایی در گشودن چاک دهان نیست، که از این منظر، در فرهنگ این سرزمین اندک اندک جمع جسوران میرسند.
جسارت او در پرده برگرفتن از زخمهای چرکینی است که گرچه بسیاری از بودشان آگاهند، در انکارشان پایدار. ابایی از آن ندارد در برابر آینه تمام قد بایستد، به خود بنگرد، در تاروپود فرهنگ زادگاهش چنگ بیاندازد، انگشت زیر پوست آن مار پوستنیانداخته بخلاند.
نمیگوید بینیهایتان را سخت بگیرید که بوی تعفن بالا زده است. از آن زخمِ تا به عمق نشسته در چرک رومینمایاند و میداند درمان تعفن در نبوییدن و حل مشکل در نیاندیشیدن نیست.
دو گذرواژه
هرگاه از اندیشههای آرامش دوستدار سخن به میان میآید، به یاد دو مفهوم “دینخویی” و “امتناع تفکر” میافتیم. دو مفهوم متفاوت که هر یک در پرواربندی آن دیگری سهیم است. اولی دومی را سبب میشود و دومی به اولی میدان میدهد. هر دو، دو در یک خرابآباد فرهنگی هستند. این دو مفهوم را میتوان گذرواژه نامید. مفاهیمی که دوستدار برای عبور از این خرابآباد مقابله با آنان را تجویز میکند.
از دینخویی بگوییم. به باور من، آن چیزی که جمهوری اسلامی را پدید آورد، از جنس آن چیزی بود که جمهوری اسلامی پدید آورد. آن چیز را شاید بتوان آلایندههای امتی نامید. همان دینخویی که نه تنها در سامانهی نابسامان مغزمان و مغز فرهنگمان نشسته است، بلکه بر رفتار و عملکردمان نیز حکم میراند.
اینکه جسارت دیدن و بیان این آلاینده به نام از سوی دوستدار خشم و غضب کسانی را برانگیخت که از زل زدن به خود در آینه فرهنگیشان پرهیز دارند، نمیبایست باعث حیرتمان گردد. چه فاصله بین حوزه و مدرسهشان، در زندگینامه نانوشتهشان شاید خیلی کوتاه بوده است.
دینخویی تنها محدود به “روشنفکران دینی” نیست. چه اگر این بود، کار سهل و ساده مینمود. دینخویی آنها پدیده عجیبی نیست. در واقعیت امر، روشنفکری دینی امر ناممکن است. دوستدار اندیشیدن در دین را ناممکن میداند. نه از روشنایی در این مفهوم اثری است و نه از فکر. این آن دینخویی بزک کرده حوزوی است که به نام “روشنفکری دینی” ارائه میشود.
روی سخن آرامش دوستدار در طرح مفهوم دینخویی کسان دیگری نیز هست. عموما آن روشنفکرانی که بر بینش سکولار خود پای میفشارند.
این دینخویی، آن بینش و منش امتی است که پر دور رفته تا درون جمجمه و در عضلات دست و پای کسانی که زیر بیرق خداناباوری گرد آمدهاند و خود را دشمن شماره یک دین مینامند.
خشم وغضب این گروه از فاشگویی دوستدار بیش از گروه نخست است. آنها از جمله کسانی هستند که زمانی لب به تحسین شهامت خلخالی در اعدامهای آغاز انقلاب گشودند و زمانی از مسلح کردن سپاه به سلاحهای سنگین سخن گفتند.
انقلاب اسلامی و برآیند نامتعارف آن از آسمان که نازل نشد. در آن ایامی که جنون امتی بر در خانه تمدن مشت میکوبید، آنانی که به خیابانها آمده بودند، ترکیبی از دینداران و دینخویان (دینی و غیردینی) بودند.
اینکه اکنون عدهای کنار جاده ایستادهاند، انگشت حیرت به دهان و دست دیگر به کمر و مدعیاند که به آرمانشان خیانت شده، قصدشان فقط خاک پاشیدن در چشمان تاریخ است. جمهوری اسلامی حیات خود را وامدار همراهی و همت آنهاست.
آرامش دوستدار نشان داد که سخن گفتن از فرهنگ ایرانی-اسلامی در برابر پرسشافکنی یک ذهن جستوجوگر تاب نمیآورد. فرهنگ این سرزمین برخاسته از ضیافت همنشینی مسالمتآمیز اسلامیت و ایرانیت نیست، محصول یک تجاوز است. آن چنان در هم تنیدهاند که جداییشان همتی والا طلب میکند و به غلبه بر دو گذرواژه یاد شده نیاز دارد.
در دینی که کتاب مقدساش را میخوانیم و زبانش را و پیامش را نمیفهمیم، امتناع تفکر کلید خورده است. نفس کشیدن در چنین فرهنگی فضا را برای اندیشیدن تنگ میکند.
کسانی که لب به انتقاد از این سخن دوستدار گشودهاند، یا معنای امتناع تفکر را نمیدانند، یا برآنند تا معنای آن را در رویکردی پوپولیستی به یک اتهام فروبکاهند. دوستدار را متهم میکنند ملتی را از توان تفکر محروم کرده است.
حال آنکه دوستدار در تمامی آثارش از اندیشیدن دفاع میکند. خواستار آن است که ذهنمان را برای اندیشیدن پرورش دهیم. دوستدار نمیگوید نمیتوانیم بیاندیشیم، میگوید نمیاندیشیم و تفاوت بین این دو گفته را میشود به سادگی دریافت.
در زمانی نه چندان دور این چند خط را در وصف آلایندههای امتی نوشته بودم. از جامعهای گفته بودم که مردمش در میانهراه رسیدن به شهروند شدن، پشیمان شده، ره کج کرده و خوش داشتهاند، امتی شوند. این چرخش برخاسته از همان دینخویی و امتناع تفکری است که دوستدار از آن سخن میگوید. نوشته بودم:
«تاريخ ايرانشهر دو صد چند پرونده باز بر دوش خرکی لنگ نهاده است. چهره هزارهها بر تصوير لحظه نقش میزند هنوز. هيچ چيز در تاريخ اين کهن سرزمين سپری نشده است. حکايت ماست که بیکم و کاست، همچنان باقی است… انتظار کشنده که کسی بيايد، طرحی نو دراندازد و رشته تسبيح تکرار بگسلد. اين انتظار ديرپای بد فرجام!
در تاريخ ايرانشهر، هيچ چيز جایگزین هيچ چيز نشده است. بين سنت و مدرنيته پيکاری درخور در نگرفته است. در اين سرزمين، زايش نو، مرگ کهن نبوده است. آن چه هست، آرايش آن چيزی است، که پيش از اين بوده است.
در زادگاه من، فاصله بين توليد مدرن و توليد سنتی چند صد سال نيست، چند صد متر است. مرز بين فلسفه و حکمتش يکسره ناپيداست. پزشک و حکيمش در همسايگی هم زندگی میکنند. و همچنين عطار و داروخانهچیاش. روشنفکر پسامدرنش فرزند قاری پير ده است. اديبش تاريخدان است و مهندسش فيلسوف… مستورش مست است و مستش عارف. زهدش اما فرزندخوانده ريا.
مربیاش شلاق به دست است و مدرسهاش زندان. بوستانش از جنس شعر است، سرزميناش اما سروده بيابان. عدالتخانهاش جولانگاه گزمگان است. شهروندانش مسافران کاروانی ره گمکرده، از گذشته کنده ناکنده، از فهم حال درمانده، مانده در کار جهان.»
آرامش دوستدار، این فیلسوف جسور با آثارش در برابرمان آینهای نهاده است. این که دیگران در این آینه چه میبینند یا چه میخواهند ببینند، موضوع دیگری است. من خودم را میبینم، دینخویی خودم را میبینم، سر باز زدن از اندیشیدن را در این آینه تجربه میکنم و آن ماری را میبینم که اگر به این زودی پوست نیاندازد، میمیرد.
این یادداشت ابتدا بر روی خروجی دویچهوله منتشر شده است
اولین باشید که نظر می دهید