(جمعه، ساعت نه و چهارده دقیقه پیشازظهر) کامران نمیدانست شب را چگونه به روز رسانده است. بدمستی و بدخوابی هر دو دست به دست هم داده بودند و لحظههای شب او را بین خود تقسیم…
یادداشتها و اندیشهها
(جمعه، ساعت نه و چهارده دقیقه پیشازظهر) کامران نمیدانست شب را چگونه به روز رسانده است. بدمستی و بدخوابی هر دو دست به دست هم داده بودند و لحظههای شب او را بین خود تقسیم…
(پنجشنبه، ساعت هفت و بیست و شش دقیقه بعدازظهر) کامران راه خود را به سوی خانه در پیش گرفت. باران خفیفی میبارید. از همان بارانهای ریزی که پیاپی میبارند و خیال قطع شدن ندارند. قطرات…
(پنجشنبه، ساعت ۱۱ و پنجاه و یک دقیقه پیشازظهر) کامران در کتابخانه را باز کرد و پیش از ورود کامل به کتابخانه، به درون آن سرک کشید. این تبدیل به یکی از همان عادتهای سالهای…
(پنجشنبه، ساعت ۱۱ و سی و دو دقیقه پیشازظهر) کامران از مترو پیاده شد. قصد داشت سری به کتابخانه دانشگاه بزند. هر از گاهی گذرش به کتابخانه دانشگاه و بهویژه به کتابخانهی کوچک دانشکدهی فلسفه…
(پنجشنبه، ساعت هشت و دوازده دقیقه صبح) تلفن زنگ زد. کامران شب سختی را پشت سر گذاشته بود. شبی پر از افکار پراکنده و بهظاهر بیربط. مهار افکار و تخیلات خود را از دست داده…
(چهارشنبه، ساعت هفت و بیست و نه دقیقه صبح) کامران از صدای به هم خوردن در خانه از خواب بیدار شد. نیازی به کنجکاوی نبود. او میدانست که هایکه صبحها خیلی زود از خواب بیدار…
(سهشنبه، ساعت شش و چهل و هشت دقیقه بعدازظهر) صدای زنگ در آمد. کامران پیش از گشودن در، نگاهی به چهره خود در آینه بزرگی انداخت که کنار رختآویز نصب کرده بودند. دستی به موهایش…