(سهشنبه، ساعت پنج و بیست و یک دقیقه بعدازظهر) کامران نگاهی به گوشتها انداخت. گوشتها نیمپز شده بودند. او کره را از یخچال درآورد، بخشی از آن را در همزن کوچک ریخت و پودر سیر…
یادداشتها و اندیشهها
(سهشنبه، ساعت پنج و بیست و یک دقیقه بعدازظهر) کامران نگاهی به گوشتها انداخت. گوشتها نیمپز شده بودند. او کره را از یخچال درآورد، بخشی از آن را در همزن کوچک ریخت و پودر سیر…
(دوشنبه، ساعت نه و پنجاه و هفت دقیقه پیشازظهر) کامران به راه خود به سوی کافه “کرومل” یا پاتوق مشترک خود با آیدا ادامه داد. خیابانی که بوی دانشگاه و بوی شادابی و طراوت ایام…
(سهشنبه، ساعت نه و دوازده دقیقه پیشازظهر) صدای زنگِ در آمد. کامران پشت میز کوچک آشپزخانه نشسته بود و مشغول خوردن صبحانه بود. هنوز احساس خستگی میکرد. از آن روزهایی بود که دلش میخواست یکی…
هر هفته یک فصل: فصل اول: یک آغاز ساده… آنها را اینجا و آنجا دیدهایم و بهخوبی میشناسیم. بیگانههایی هستند خویشاوند و خویشاوندانی بیگانه. سالیان سال در کنارشان زندگی کردهایم و گاهی نیز برخی از…
(دوشنبه، ساعت پنج و هفت دقیقه بعدازظهر) کامران وارد خانه شد. خانهای انباشته از تنهایی. هیچ کس منتظر او نبود. در نخستین هفتههای پس از جداییاش از سودابه، گاهی دچار خطا میشد. در را که…
فصل پنجم: سوپرایگو (دوشنبه، ساعت نه و سی و سه دقیقه صبح) کامران شالِ بلندِ پشمی را به دور گردنش پیچاند و پالتویش را محکم به دور بدن خود چسباند. موهای خود را خوب خشک…
(دوشنبه، ساعت یک و سه دقیقه بعدازظهر) کامران میدانست که مرتضی در کدام بخش و کدام اتاق بستری شده است. این دومین باری بود که ظرف این مدت به عیادت او میرفت. در گوشهای واقع…