(جمعه، ساعت ده و بیست و یک دقیقه پیشازظهر)
کامران پس از آنکه سودابه رفت، مدتی همان جا بیحرکت در آشپزخانه نشست. هر بار پس از آمدن و رفتن سودابه احساس مشابهی به او دست میداد. سودابه میآمد و گویی با آمدن خود آب در خوابگه مورچگان میریخت و میرفت. گردبادی به راه میانداخت. در ذهن او آشوب و بلوا میکرد. پنداری ریسمانی که کامران با آن خود را به قد و قامتِ لحظهی حال آویزان میکرد، همان ریسمانی که میبایست او را از گزند خاطرات گذشته میرهاند، با ورود مجدد و ولو گذرای سودابه به حریم شخصیاش، پاره میشد و او را همچون تکه سنگی در کهکشان خاطرهها رها میکرد.
کامران در چنین مواقعی تعریف خود را از زمان دست میداد. این دیدار پدیدهای غریب بود که او را در زمان و مکان به این سو و آن سو میکشاند. مرغ ذهناش گویی از قفس سوپرایگویاش میگریخت و به هر گوشهای از زندگی پر فراز و پر نشیباش سرک میکشید. اما سالها بود که زندگیاش یکسره نشیب شده بود و از فرازی خبری نبود. سودابه میآمد تا این حقیقت تلخ را به او یادآور شود. میآمد تا از تنهاییاش، از این تنهایی رنجآور در برابر چشمانش رونمایی کند و برود.
کامران احساس میکرد که این او نیست که در نقطهای مشخص از مکان و لحظهای معین از زمان بر صندلی چوبی آشپزخانهی خانهاش نشسته است. مرزهای زمان و مکان در چنین لحظههایی برای او در هم میتنیدند. در هم فرو میرفتند و در هم جاری میشدند. حس میکرد از زمین کنده شده است و چون گلولهای آتشین که از درون میسوزد به آغوش ملقمهی از زمان و مکان پرتاب شده است. حس میکرد همهی لحظاتِ کمدوامِ زمان و همهی ذراتِ چسبناکِ مکان در هم جوشیدهاند و غُل غُل کنان از منافذ تن و جانش عبور کردهاند و در او شناور شدهاند.
لحظهای خود را پیرمردی میدید در ایران که کنار سایر دانشجویان بر سر کلاس درسی در دانشگاه تهران نشسته است، و لحظهای دیگر جوان ماتم گرفتهای است، نشسته بر روی صندلی آشپزخانهای که نمیدانست در کجای جهان واقع است و نمیدانست که افشرهی این لحظهی مبهم و این صحنهی وهمآلوده از کجای تقویم زندگیاش یکباره برون تراویده است. گاه تبدیل میشد به آن بازیگرِ ناشناس در آن تابلویِ زندگیِ سعادتمند و گاه به یک حبهی پلاسیدهی انگور در تصویرِ طبیعت بیجان.
کتابِ آشپزی را از قفسه کوچک آشپزخانه برداشت. ناگهان هوس کرده بود برای ساندرا، برای نوهی دلبندش کیک بپزد. آن هم یک کیک توت فرنگی. ساندرا عاشق توت فرنگی بود. او علاقهی ساندرا به توت فرنگی را خیلی پیش از اینها متوجه شده بود. یک بار دیگر نیز برای او همین کیک را درست کرده بود و ساندرا چنان شاد شده بود که گویی جهان را به اندازهی این کیک کوچک کردهاند و همهی آن را یکجا به او هدیه دادهاند. پیش خود گفت: «اگر قرار باشد کیکی بپزم، باید این کیک، یک کیک توت فرنگی باشد.»
بار نخستی که کامران برای ساندرا کیک توت فرنگی درست کرده بود، سودابه هنوز از زندگی مشترکشان خارج نشده بود. زندگیشان دچار بحران شده بود، اما ریسمانِ پیوندشان هنوز کاملا قطع نشده بود. صبحِ همان روز، پیش از آنکه آیدا با یان و ساندرا به خانهشان بیایند، مشاجرهای سخت بینشان درگرفته بود. هیچگاه تا آن روز، با یکدیگر با چنین لحنی سخن نگفته بودند. پردههای شرم و حیا که سالها حریم هر یک از آنها را از بیاحترامی حفظ کرده بودند، به یکباره فرو افتاده بودند. مرغ مهر از بینشان پر کشیده بود و آنها را تنها و به حال خود رها کرده بود.
واژههایی که آن روز بین کامران و سودابه رد و بدل شده بودند، حکایت از آغاز فصل جدیدی در زندگی آن دو داشتند. واژههایی چنان قدرتمند که میتوانستند به سادگی از فرازِ سایهی دهها سال زندگی مشترک آنها بجهند، و همچون حشراتی موذی و سمج الیاف تاریخ زندگی مشترک آنها را بجوند و بپوسانند و بدرند. کامران شنیده بود که گاه نیش یک واژه از نیش یک خنجر نیز میتواند سوزناکتر و گزندهتر باشد. آن روز او نیش واژهها را بر روح و روان خود حس کرده بود.
در سایه مشاجرهی آن روز، پنداری دستی نامرئی از پروندههای قدیمی که در سیاهچالهای ذهنشان زیر تلی از خاک دفن شده بودند، غبارروبی کرده و این پروندهها را از نو گشوده بود. همان پروندههایی که هم کامران و هم سودابه، هر دو گمان میکردند، پایان یافته و بایگانی شدهاند، در برابر چشمان ناباورشان دوباره به جریان افتاده بودند. و این انگشت اتهام بود که در فضای مسموم آن روز به جنب و جوش افتاده بود. پس از یک مشاجره سخت و طولانی، سودابه به “هابیروم” خود رفته بود و در را بر روی خود بسته بود. کامران همانجا در آشپزخانه نشسته بود و به گذشته و آیندهی این پیوند موریانهخورده میاندیشید.
آن روزِ طوفانزده کامران خود را سرگرم درست کردن کیک توت فرنگی کرده بود. بیآنکه پیش از آن به چنین چیزی فکر کرده باشد و یا چنین برنامهای داشته باشد. آن روز، او برای نخستین بار در زندگی خود به فکر پختن کیک افتاده بود. آن روز، او غمگین بود و معمولا غمگین که میشد، صرفنظر از ساعت شبانه روز، به الکل پناه میبرد. عادتی که زمان آغازش را نمیدانست، اما همراه با تقویم زندگیاش تداوم یافته بود.
کامران در یخچال را باز کرده بود، به آن قصد که شیشهی آبجویی بردارد. نگاهش بیاختیار بر روی دو سبد پلاستیکی توت فرنگی متوقف مانده بود. ندایی در درونش به او میگفت برای رهایی از اندیشههای آزار دهنده باید خود را مشغول کاری بکند. کاری که بتواند هوش و حواس او را حتی برای ساعتی هم که شده با خود همراه ببرد و در این لحظهی طوفانی، مرهمی باشد بر زخمی که دهان گشوده است.
او در جستوجوی مشغلهای بود که بتواند او را از این نقطه از زمان برکند و به لحظههایش مضمون کاملا متفاوتی ببخشد. این مشغلهی عجیب، این ایدهی نو و ناآشنا در آن لحظه برای او یک چیز میتوانست باشد، یک چیز جدید، یک ایدهی ناب. پرداختن به کاری که تا کنون هرگز نکرده بود. مهم نتیجه آن نبود، مهم انجام آن بود. وانگهی او به تجربه آموخته بود که الکل در چنین لحظاتی از زندگیاش از غم او نمیکاهد، بلکه او را بیش از پیش در خود فرو میبرد و بار غم او را سنگینتر میکند. اما حتی دانستن چنین موضوعی مانع از آن نمیشد که به مشروب پناه نبرد. مرتضی یک بار از او پرسیده بود:
«به نظر تو، آیا میشود از رنج و درد لذت برد؟»
کامران از شنیدن این پرسش غافلگیر شده بود. نمیدانست چه باید بگوید؟ هیچگاه به این موضوع فکر نکرده بود. مرتضی پس از طرح این پرسش در ادامه گفته بود:
«کتاب “یادداشتهای زیرزمینِ” داستایفسکی را خواندهای؟»
مرتضی منتظر پاسخ کامران نمانده بود و گفته بود:
«من این کتاب را در دوران جوانی چند بار خواندهام. خیلی وقتها یاد این کتاب میافتم. یاد قهرمان بینام و نشان این رمان میافتم که در زیرزمینی در سنت پترزبورگ تک و تنها با افکار مالیخولیایی خودش دست و پنجه نرم میکرد. مگر نه اینکه او از دردهایش لذت میبرد؟ از درد کبدش؟ یا چه میدانم مثلا از درد دنداناش؟»
کامران در تنهایی خود و برای فرار از همین تنهایی خود، مشروب مینوشید. بیش از حد مشروب مینوشید. او بهخوبی میدانست که مشروب چاره دردش نیست. اما او دنبال چاره و راه حل نبود، اغلب مایل بود گوشهای تنها بنشیند و مشروب بنوشد. شبها، وقتی که تنها بود، وقتی که خیابان محل زندگیاش در سکوت غلیظ و ترسناک فرو میرفت، به الکل پناه میبرد. آیدا یک بار او را حتی الکلی خوانده بود. سرزنشی که گرچه باعث رنجش کامران شده بود، اما در برابر فریاد پیرمرد آن سوی آینه هیچ نبود. پیرمرد یک بار او را در وضعیت بسیار اسفباری دیده بود. بر سرش فریاد زده بود: «مرد مگرعقلات را کامل از دست دادهای؟ میخواهی خودت را در این سودازدگی بیپایان و بدفرجام هلاک کنی؟» پیرمرد اخمهایش را در هم کشیده بود و گفته بود: «راههای سریعتر و کم دردسرتری هم وجود دارد.»
کامران همان گونه که غرق در افکار خود بود، از مرتضی پرسیده بود: «برای تو هم پیش آمده مثل قهرمان سودازده آن کتاب داستایفسکی که میگی از درد و رنج خودت لذت برده باشی؟» مرتضی در پاسخ گفته بود:
«آره. گاهی یک احساس عجیبی به من دست میدهد. با خودم صادق که باشم باید بگم، خیلی زیاد برایم چنین چیزی پیش میآید. مثلا وقتی به یکی از همان نمونههای ناب موسیقی سنتی ایران گوش میدهم، فکر میکنم که لذت بردن از غم و درد برای ما ایرانیها تبدیل به یک عادت شده. فکر میکنم که لذت بردن از غم و درد توی خُلق و خوی ما ایرانیها تهنشین شده. کارمان به آنجا رسیده که گاهی فکر میکنم لذتی که ما از درد کشیدن میبریم بیشتر از لذتی است که شاد شدن به ما میدهد.»
کامران بهرغم آنکه پیش از این به این موضوع نیاندیشیده بود، اما حال که آن را میشنید، نمیتوانست بپذیرد که چنین پدیدهای مختص قوم و ملت خاصی باشد. به یاد کاتولیکهای متعصب اروپایی افتاده بود، مثلا به یاد آن پروفسور هلندی کاتولیک که هیچگاه نمیتوانست از شادی و خوشی خود سخن بگوید و اگر برخلاف میل خود به شاد بودن خود اعتراف میکرد، احساس گناه به او دست میداد. کامران پیش خود گفته بود که این هم نوعی مازوخیسم است، نوعی خودآزاری که شاید بشود نمونههای شدید و ضعیف آن را در هر کسی دید.
موضوع لذت بردن از درد پس از آن گفتوگوی کوتاه با مرتضی هیچگاه از ذهن کامران پاک نشد. هر بار که غمگین میشد، هر بار که از تنهایی خود رنج میبرد و هر بار که تنها بود و بهرغم این تنهایی مشروب مینوشید، به یاد آن لذتی میافتاد که هنگام راه رفتن زیر رگبار غم به او دست میداد. او برای کاستن از بار غمهایش و یا برای فراموشی این غمها نبود که به الکل پناه میبرد، او برای آنکه بتواند فارغ بال و بیاندازه مشروب بنوشد، به این غمها نیاز داشت.
در آن روز، در آن روز شنبه، برخلاف قاعده، کامران نگاهش روی دو سبد پلاستیکی توت فرنگی متوقف مانده بود. شیشه آبجویی را که بیاختیار برداشته بود، مجددا به درون یخچال نهاده بود. شاید هم علتش این بود که نمیخواست آیدا و یان او را مست ببینند. حتی تصور چنین چیزی باعث میشد عرق شرم بر پیشانیاش بنشیند. افزون بر آن، او از اینکه ساندرا او را در چنین حال و هوایی ببیند، وحشت داشت. کامران نمیخواست که نوهاش چهرهی مغموم یک پدربزرگ مست را ببیند. گرچه ساندرا در آن ایام کودکی بیش نبود. کودکی که شاید نمیتوانست متوجه مستی و رفتار عجیب پدربزرگش بشود.
کامران تصمیم گرفت شیشهی آبجو را همان جا رها کند و سوار بر بال این ایدهی عجیب، مضمون لحظههایش را با مزه و عطر کیک توت فرنگی رنگ آمیزی کند.
آیدا از دیدن آن کیک توت فرنگی دچار حیرت شده بود. او در دورترین تصورات خود از پدرش، چنین چیزی را ممکن نمیدانست. کیکی همچون یک اثر هنری. ابتدا باور نمیکرد که این اثر هنری آفریدهی پدرش باشد. گفته بود که حتما کار سودابه است یا کامران آن را از جایی خریده است. اما چهرهی کمتر خندان و نسبتا جدی آن روز کامران، مجالی برای ادامه این بازی باقی ننهاده بود.
کامران روی کیک را با خامه پوشانده بود و در نهایت دقت با یک کاردک پلاستیکی سطح خامه را صاف کرده بود. روی خامه را با قطعات توت فرنگی تزئین کرده بود. در بین توت فرنگیها پودر پسته ریخته بود و چند برگ نعناع را با احتیاط تمام طوری بر روی سطح خامه چسبانده بود که گویی کسی تصویر این برگها را روی یک تابلوی سفید نقاشی کرده است.
سودابه آن روز، به بهانه سردرد در اتاق خود مانده بود. تنها برای لحظهای آمده بود و ساندرا را در آغوش گرفته بود. چند دقیقهای آنجا نشسته بود و از این بابت که در حال و روز مناسبی نیست و نمیتواند مصاحب خوبی برای آنان باشد، از آیدا و یان پوزش خواسته بود.
این رفتار سودابه برای آیدا کاملا عجیب و جدید بود. او هرگز مادر خود را در چنین وضعیتی ندیده بود. آشفته و پریشان بود. آنگونه که باید و شاید به سر و ظاهر خود نرسیده بود. رُژ لبی شتابزده بر لبان خود زده بود و شانهای به موهایش کشیده بود. چهرهاش پیرتر و خستهتر از معمول به نظر میرسید. هیچگاه تا آن روز، آیدا ندیده بود که سودابه به علت سردرد یا حتی یک بیماری سخت، از حضور در جمع، آن هم در جمع عزیزانش خودداری کرده باشد. در هر حالتی که بود میآمد و کنار عزیزان خود مینشست و تا آخرین لحظه از حضور دخترش و پس از تولد ساندرا، از لبخند شیرین نوهاش لذت میبرد.
آیدا از نوع نگاه کردن سودابه، از بیاعتنایی آشکار او به حضور کامران و از اینکه او تلاش داشت از تلاقی نگاهش با نگاه کامران پرهیز کند، پی به تنش حاکم بر رابطه والدین خود برده بود. او از بیتفاوتی سودابه به کیک توت فرنگیای که کامران پخته بود، متوجه شده بود که دمای بحران در رابطه پدر و مادرش به نقطه انفجاری نزدیک شده است. آیدا مدتها بود که از رویارویی با این لحظه واهمه داشت. او ماجرای برگیته را از مادر خود شنیده بود و نگران پیامدهای آن ماجرا بود.
آیدا دلش میخواست بلند شود و مادرش را تنگ در آغوش بگیرد. دلش میخواست مادرش در آغوش او آنقدر بگرید تا سبک شود. اما، میدانست که چنین چیزی در حضور یان و بهویژه در برابر چشمان کامران ممکن نیست. آیدا میدانست که گریه کردن در این لحظه نمیتواند از بار غم مادرش بکاهد. این گریه میتوانست غرور سودابه را زخمی کند.
سودابه برای گریز به تنهایی بار دیگر بهانه سردرد خود را مطرح کرده بود، از جای خود بلند شده بود، ساندرا را چنان مادرانه به سینه خود چسبانده بود که گویی این اوست که میخواهد از گرمای وجود نوهاش توان و انرژی بگیرد. بوسهای بر گونه آیدا و یان زده بود، پوزش خواسته بود، خداحافظی کرده بود و به اتاق خود بازگشته بود.
سالها از آن روز میگذشت. این بار نیز کامران هوس کرده بود برای نوهاش کیک توت فرنگی بپزد. کیک توت فرنگی برای او تبدیل شده بود به پناهگاهی برای فرار از هیجانهای ناخواسته ناشی از سرکشی خاطراتش. کامران معمولا جمعهها آشپزی نمیکرد. اصولا کامران تمایلی به آشپزی کردن نداشت. میگفت: «آدم که برای یک نفر آشپزی نمیکند.»
کامران حداکثر دو بار در هفته چیزی میپخت. سهشنبهها اگر قرار به آمدن هایکه بود و آخرهفتهها، وقتی دخترش به همراه یان و ساندرا به دیدار او میآمدند. روزهای دیگر یا بیرون از خانه چیزی میخورد یا یک پیتزای آماده در فرِ اجاق میگذاشت و یا حتی به خوردن تکهای نان و پنیر و کالباس قناعت میکرد.
کامران میگفت: «آشپزی نوعی هنر است و هنر چیزی نیست که آدم هر روز و هر ساعت به آن بپردازد.» میگفت: «کافی است که هنر تبدیل به وظیفه و کار روزمره یک نفر بشود، تا هنر بودن خودش را از دست بدهد.»
کامران یک بار به آیدا گفته بود: «میدانی کنفسیوس درباره هنر آشپزی چه گفته؟ گفته من هیچکسی را ندیدم که هیچ ننوشد و هیچ نخورد، اما کمتر کسی را دیدهام که ارزش مزهی آنچه میخورد را بداند.» و آیدا به طعنه گفته بود: «من نمیدانم تو اگر این کنفسیوس را نداشتی چه میکردی؟»
آیدا نمیدانست که ادامهی زندگی برای کامران بدون کنفسیوس، بدون هایدگر و نیچه قابل تصور نیست. حتی بدون اسکار وایلد کامران نمیتوانست لحظههای زندگی خود را تعریف کند. گاهی گمان میکرد که نیاز او به این متفکران از آن رو نیست که عمیقتر بیاندیشد، بلکه به آن علت است که اصلا نیاندیشد. نه، او نمیتوانست نیاندیشد. کانت و هگل میخواند تا بیاندیشد، اما به خود و به زندگی خود نیاندیشد. به آنها پناه میبرد تا خود را در عالم تجریدی فلسفه فراموش کند. بر بال فانتزی فلسفی مینشست و به آن وادی سفر میکرد که ساکنانش مثل آرتور شوپنهاور یا هنری دیوید تورو از زندگی کردن بین مردم پرهیز داشتند. تنها آنجا بود که زندگی انسانی تعریف زمینیاش را از دست میداد و تبدیل به سرودهای خیالی میشد که او میتوانست زیر لب زمزمهکنان لحظههای زندگیاش را از این سروده لبریز کند و از زندگی ملالآور خود بگریزد.
این چنین بود که او یا آشپزی نمیکرد، یا بر آن بود همچون یک هنرمند آشپزی کند. جایی خوانده بود که آشپزی کردن نوعی مدیتاسیون است. فراموش کردن جهان پیرامون در سحر و جادوی رنگ و مزه و عطر مواد خوراکی است.
کامران به تجربه به معجزه آشپزی پی برده بود. نه آن نوع آشپزی که تبدیل به کار روزمره آدم میگردد. پخت خوراکی معین برای هزارمین بار. او باید هر بار چیز جدیدی میپخت. باید در دستور پخت یک غذا غرق میشد. باید سطر به سطر این دستور پخت را همچون یک کتاب مقدس میخواند و از تعالیم روحانی آن لذت میبرد. او باید هر بار تن به یک چالش جدید میداد. باید برای گذر از مضمون ناخوشایند لحظه، آن را از بوی ادویه و سبزی تازه و روغن زیتون سرشار میکرد.
برای اولین باری که هایکه برای شام به خانه کامران آمده بود، از دیدن سفرهآرایی و تزئین میز حیرت کرده بود. تلفناش را درآورده بود و از میز عکس گرفته بود. گفته بود باید عکس این میز را برای دخترش، تینا بفرستد. میگفت حتی در حرفهایترین رستورانها نیز چنین سفرهآرایی را ندیده است. همه چیز با دقت تمام سر جای خود قرار داشتند. پنداری کامران فاصله کارد و چنگالها از بشقابها و لیوانها را با خطکش اندازه گرفته است.
کامران آن شب میز را برای دو نفر چیده بود و تقارن دقیق را در این سفرهآرایی هنرمندانه رعایت کرده بود. از دستمالها و شمعهای همرنگ برای تزئین میز استفاده کرده بود و کارد و چنگالها و لیوانهای آب و شراب را با دستمالی مرطوب برق انداخته بود. یک شاخه گل رُز نیز در یک گلدان دراز شیشهای نهاده و گلدان را با فاصلهای دقیق بین دو شمع گذاشته بود. نور چراغ را کم کرده بود، و فضا را به رقص شعلهی شمعها سپرده بود.
هایکه از دیدن این سفرهآرایی زیبا غافلگیر شده بود. او چنین تصوری دربارهی کامران نداشت. گمان نمیکرد و یا شاید نمیتوانست باور کند که این مرد شرقی از چنین ذوق و سلیقهای برخوردار باشد. او کامران را به عنوان استادیار فلسفه دانشگاه کلن شناخته بود، و از این رو، بیشتر گمان میکرد که کسی که از بام تا شام درگیر اندیشههای فلسفی است، نمیتواند زیباییهای زندگی را دریابد. بهویژه آن زیباییهای آشکار و پنهانی که در گفتوگوی بین اشیاء جلوه مییابند.
سفرهآرایی هنرمندانه کامران گرچه در ورای تصور هایکه از آقای دکتر بهرامی قرار داشت، اما ارزیابی نخستین هایکه از او چندان هم خطا نبود. کافی بود هایکه قدمی از چینش شاعرانه این میز فاصله میگرفت و نگاهی به اتاق خواب کامران میانداخت تا همان تصویری را میدید که تصورش را میکرد. و هایکه در یکی از همان نخستین دیدارهایشان چهرهی دیگر زندگی او را دیده بود. او آشفتگی حاکم بر اتاق خواب او را دیده بود و نتوانسته بود این بینظمی نفسگیر را در کنار آن سفرهآرایی هنرمندانه بفهمد.
آنچه هایکه متوجه نشده بود انگیزه کامران برای این سفرهآرایی و برای این هنرنمایی بود. هایکه نتوانسته بود نیاز کامران به فاصله گرفتن از مضمون لحظههای زمان را متوجه شود. او نتوانسته بود نیاز دوست خود را به بیاعتنایی به عقربههای ساعت دیواری بفهمد و نیاز او را به فراموش کردن جهان دریابد.
در چنین لحظاتی مکان برای کامران آب میرفت و کوچک میشد و زمان شناسنامه و تاریخ خود را از دست میداد. رابطه ساعت دیواری خانهاش با زمان جاری قطع میشد و چنین لحظاتی تبدیل به برههای از همان زمان فلسفی میشدند که مضموناش با مضمون زمان و زمانهای که در آن میزیست، یکی نبود. کامران در چنین لحظاتی زیر سایهی بلند درخت آشپزی مینشست و با وقف زمان خود به آمیزش بدیع مزهها یا به یک سفرهآرایی تحسین برانگیز، دوباره فرمانروایی بر زمان در خانهی خود را که حال تبدیل به امپراتوری او شده بود، به چنگ میآورد.
کامران این بار نیز پس از رفتن سودابه به فکر هنر آشپزی و هنرنمایی افتاده بود. او چارهای نداشت مگر پناه بردن به این هنر، به این کیک توت فرنگی. پیش خود گفت: «مهمترین چیز برای تهیه یک کیک توت فرنگی، خود توت فرنگی است.» نیازی نبود که در یخچال را باز کند. بهخوبی از محتویات یخچال خود با خبر بود. چند شیشه آبجو، کمی پنیر و کالباس و دو یا سه سیب که هفتهها همانجا مانده بودند و پوستشان چروک برداشته بود. او باید برای آخر هفته خرید میکرد.
ادامه دارد…
فصلهای پیشین:
فصل بیست و چهارم: غرور و تحقیر
فصل بیست و هفتم: یک خانواده خوشبخت
درباره رمان: انقلاب و کیک توت فرنگی
رمان «انقلاب و کیک توت فرنگی» اکتبر سال ۲۰۱۸ توسط انتشارات فروغ (کلن، آلمان) منتشر شد. چاپ دوم این کتاب ماه مارس ۲۰۱۹ منتشر شده و در دسترس است. برای تهیه این رمان میتوانید از جمله به این آدرس مراجعه کنید.
رمان در ۳۴۵ صفحه و با بهای ۱۶ یورو در کتابفروشی فروغ و همچنین در بسیاری از کتابفروشیهای ایرانیان در خارج از کشور نیز در دسترس است.
اولین باشید که نظر می دهید